می بینم که می بازم.
از این باخت ها، از این جان بازی ها، دردم می آید.
پیوسته می آید در یادم که شاید مرا بدان شَه بار نباشد؛
شاید به درونِ این گنج راه نیابم،
شاید کلید ندارم.
امّا...
منم و هوسِ قمارِ دیگر!
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او نیرو شده ام!
من بسیار می بازم،
شاید هر آن چه دارم ببازم،
ولی تنها همین که مولانا می فرمایند: "خوشا!"
کافی است تا اسطوره بسازد؛
تا این منِ فروریخته، این در و دیوارِ به هم ریخته،
دست بر زانو نَهَد،
و برخیزد...
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او، نیرو شده ام!
"خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر..." – مولانا
شنبه، 15 فروردین 88
در انتظارِ غروب، 7:10 PM