۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نخستین خیالِ بهاری: میهمانیِ حواسِ محترمِ پنج گانه یا At last, Miss Tomato fell for Mr. Potato؛ و جستجو

میانه ام با تعطیلات خوب است!
برای خودم ناهار می پزم! به سیب زمینی ها سلام می کنم، و یکی را بر می دارم؛ صاف و متوسط. با پوست کن قشنگ پوستش را می کنم. سیب زمینی به من لبخند می زند، و من او را حلقه حلقه می کنم. آماده ی سفر به اجاق عشق می شود.
با سیب زمینی هم ذات پنداری می کنم؛ زرد، بزرگ، و گرد می شوم. به من خیره شده اند و لبخند می زنند. زیر لب آهنگی زمزمه می کنم: هوم هوم، هوم هوم، هو هوم هوم. رویش آب می ریزم، چشمانش را می بندد، و در آب می آرامد.
مامان می آید، غری می زند، و اتمام حجت می کند که: آشپزخانه را همان طور که تحویل گرفتی، تحویل می دهی! و می رود.
یان تیِرسِن (Yann Tiersen: آهنگساز فرانسوی، آهنگسازِ فیلمِ سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن) غوغا می کند. با او دوچرخه سواری می کنم، و به سلمانی می روم!
تو گوشه ای ایستاده ای، آن بالاها، و لبخند می زنی.
حالا نوبتِ گوجه هاست. یکی شان را بر می دارم؛ صاف و متوسط. گوجه قرمز است – این تقدیر تاریخی اوست! – و مرا به یاد تو می اندازد.
می روم روی کوه ها، توی برف ها، و در اندیشه ی سپیدی ها.
یان تیرسن غوغا می کند، من آواز می خوانم، و تو لبخند می زنی.
توی قابله روغن می ریزم، کمی، و قابلمه را تکان می دهم، تا همه ی اعضایِ جامعه یِ قابلمه با آقای روغن دست بدهند. همیشه تکان دادنِ قابلمه را دوست داشته ام. دو تا از حلقه های گوجه را می گذارم توی روغن، ولی بعد یادم می افتد که تا قابلمه را روی گاز نگذاری، چیزی نخواهد پخت. آن دو تا را در می آورم و چرب و چیلی می شوم. گوجه قرمز است، و مرا یاد تو می اندازد.
یان تیرسن غوغا می کند، من با او زمزمه می کنم، و تو هم مثل یک ابرِ بزرگ آن بالاها لبخند می زنی؛ و دور و برت هم حسابی آبی است. طبیعی است که از حال من بی خبر باشی.
و تخم مرغ ها، که همیشه خیلی گرد تر از این حرف ها هستند! شکستنِ تخم مرغ مهارتی است که هیچ گاه نداشته ام. اولی... بد نبود. دومی... افتضاح! گند می زنم. نیمی از سفیده ریخت روی در قابلمه ی عالی جنابان سیب زمینی! و تا می آیم قاه قاه بخندم، روی در قابلمه می پزد! یک مدرکِ جرمِ تمام عیار!
این صدای ویلن سل است یا من؟ من خودم یک ویلن سل هستم! باور کن!
یان تیرسن غوغا می کند، و من یک ارکستر تمام عیار هستم!
بعد از این که تخم مرغ ها را می اندازم توی قابلمه، و اتاقشان را پخش و پلا می کنم. آی! یادم رفت به املت سلام کنم! با آن چشم های بزرگِ گردِ زردش...
سیب زمینی هایم می سوزند! مامان سر می رسد و قاه قاه می خندد! می گوید: تو این جا بودی و سیب زمینی سوخت؟!
این طوری هم خوب است! سیب زمینی سوخته کمی شور است، پس نیازی به نمک نیست.
سعی می کنم املتم را همان طور گرد و تر و تمیز برگردانم. خوب، مسلّم است که نمی توانم! شما هم انتظاراتی داریدها!
گویا همه ی رفیق هایم پخته اند. می دانید... با هم لحظه های خوبی را گذرانده ایم...
یان تیرسن غوغا می کند. من آواز می خوانم. تو آن گوشه لبخند می زنی. من ناامید تر از این حرف ها هستم... سر بر می گردانم، و مشغول می شوم.
سیب زمینی های سوخته، سخت دل از فولاد بر می کنند، و فرجامِ وداعشان لکه های قهوه ای کفِ قابلمه است که به من می گوید با کفِ زیادی سر و کار خواهم داشت. یکی از سیب زمینی ها سقوط می کند، و می رود آن پشت پشت ها، زیرِ گاز. تا ابد هم موفق نخواهم شد بیرونش بیاورم. به هر حال، مامان هم به این زودی ها او را نخواهد دید. شاید در وصیت نامه ام بنویسم که این سیب زمینی کارِ من بوده است.
وصیت نامه مرا یادِ کلاهِ سیلندری می اندازد! من یک کلاهِ سیلندری می خواهم!
و خوب... این که تمامیتِ املت حفظ شود، کوششی است مشکور امّا نافرجام. نه تنها این طور نمی شود، که فاجعه هم به بار می آید. یک قاشق املت، سقوط می کند در همان دره ای که سیب زمینی سقوط کرد. آن دو سرانجام ملاقات خواهند کرد.
گوجه قرمز است، و مرا یادِ تو می اندازد. و من بسیار با سیب زمینی هم ذات پنداری کرده ام.
گوجه فرنگیِ قرمز، روی سفیدی های گاز عجیب می درخشد، خصوصاً وقتی جایی است که برای تمیز کردنش باید بخشی از دیوار را خراب کرد!
یان تیرسن غوغا می کند، و من آواز می خوانم...
---
زندگیِ عجیبی است. میانه ام با تعطیلات خوب است. حتی می توانی آشپزی کنی!
می توانی عمیقاً "حس کنی". یک مهمانیِ مفصّل با حواسِ پیوسته دوست داشتنیِ پنج گانه.
هیچ گاه این قدر خوشحال و وارسته نبوده ام که وقتی همه ی روز را با انتگرال و جبرِ خطی گذرانده ام، یا در بهترین حالت با لولا و اتّصال کاسه ساچمه، بتوانم این طور عمیق حس کنم.
من عمیقاً به حس کردن نیازمندم. من عمیقاً به هنر نیازمندم.
خدایا، هنوز زندگی ارزش زندگی کردن دارد... برای خیلی چیزها.


بهترین روزِ هفته، سه شنبه
بیست و هفتمِ اسفند ماهِ هشتاد و هفت،
فرآیندی از 2 تا 5 PM، سرِ ظهر


---


در جست و جویِ معنایِ تو، برایِ خویشتن.
در جست جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، عمیق ترین زیباییِ عمرم هستی،
و پیشِ تو، عجیب ترین.
در جست و جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، همه خواست ام،
و پیشِ تو، همه سرگشته و حیران.
در جست جوی معنایِ تو برایِ خویشتن،
که بیش تر سخن نمی گویم، تا آزرده نگردی.
و می کوشم از تو بِرَهَم، تا آزرده نگردی...

سخن بگو.
---

آب بالا می آید
تحوّل نیرو گرفته است،
و من سر بالا گرفته ام و بسیار تقلّا می کنم...
---

مدّتی است که حس می کنم باید سکوت کنم،
شاید مدّتی سکوت کنم.
---

تنها یک عیدی برایِ هر سالِ من کافی است:
بهار.

۷ نظر:

  1. سلام دوست عزیز!
    واقیا این post آخرت حس خوبی به آدم میده!

    میلاد با احساساته تازه!

    پاسخحذف
  2. سلام
    بهترین نوشته ای بود که ازت خونده بودم.
    سلام بر دگرمیلاد

    پاسخحذف
  3. سلام میلاد!حالت چطوره؟؟کم کم نگارشت داره برام اختصاصی میشه،چند روز پیش داشتم یه نثری میخوندم،احساس کردم شبیه نگارش توئه!
    خیلی خوب بود میلاد،خیلی خوب.....
    niloofar sth

    پاسخحذف
  4. لذت بخش برای من و فکر میکنم برای حودت !
    این یکی رو زیاد دوست داشنتم.

    پاسخحذف
  5. خوشمزه پختیش !
    مهشید

    پاسخحذف
  6. خوندنشو دوست داشتم؛ جا داره ازت تشکر کنم.

    پاسخحذف
  7. این «مهمانیِ مفصّل با حواسِ پیوسته دوست داشتنیِ پنج گانه»، مرا به خیلی
    جاها برد و با خیلی ها ملاقات کردم در لابلای سطرها.
    حرکت سیالی چنین میانه وبلاگم آرزوست
    :>

    پاسخحذف