۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

از سکوت، بحثی فلسفی (؟) درباره ی ماهیتِ نیک و بد، و ماجراهای تام سایر

اینک بهار.
سکوت، و مدّتی نگفتن، بعضی اشتباهات تکراری را از میان می برد، و آدم را تر و تازه می کند،
و بعضی از اشتباهات تکراری را باز زنده می کند، و تر و تازگی آدم را زمستان می کند!
و من هم که میانه ام با تناقض خوب است!
---
این نوشته ام احتملاً خیلی بدتر از نوشته های قبلی ام است. می دانم.
---
باید سکوت می کردم. همه ی این گفتن ها، از آفتابی که پرواز به سویش تنها می سوزاند، به تغییرات عجیبی منتهی شده بود، که آثار بسیاری ش هنوز با من است.
باید سکوت می کردم، تا بتوانم ذهنم را برهانم. اراده، چیزهای عجیبی برایت رقم می زند و این نیز یکی از آن هاست؛ این که در آغاز دوره ی تازه ای از "آزادی" فکرت، بر او بندی زده شود.
تا حالا هم نفهمیده ام که این بند "خوب" بوده است، یا "بد". مثل همیشه، خوب و بدی چنین روشن پیدا نیست.
نمی دانم، حس می کنم "دامش ندیدم ناگهان، در او گرفتار آمدم" بوده ام، تا این حد همه چیز "ناخودآگاه" بوده است، امّا چه عرض کنم...
عشق آن قدر پیچیده است، که همه ی جمله ها با "نمی دانم" آغاز شود.
---
اشتباه تکراری، بسیاری از انواعش، به معنای واقعی کلمه "کشنده" است. چه اشتباهی باشد مربوط به "آدم"ها، چه "کار"ها. تکرار اشتباه هم حماقت است، و از این روست که :احمق، مرده است. (اشاره به یکی از جمله های نیچه در دوران جنون پایان عمر کوتاهش؟ : "من مرده ام، چون احمقم")
مرگی که وصف می کنم، از نوع عدم ادراک است. نبود درک از محیط اطراف. حماقت، می تواند چنین بلایی را سر آدم بیاورد، و به این ترتیب می توان یک خودکشیِ تمام عیار به راه انداخت؛ کاری که من کردم.
و واقعاً متأسّفم که باید گاهی پشیمان شد.
---
امروز صبح بالاخره عمل کردم به این تصمیمم، قبل از این که تاریخ مصرفش بگذرد: تفسیر قرآن گوش کردم.
شگفت انگیز بود. همیشه راه های طولانی صبحم را یا با موسیقی سر کرده بودم، یا با چرت زدن، یا با نشستن و زیر نظر گرفتن آدم های اوّلِ صبح.
تغییرات ناشی از این تجربه ی تازه، شگفت انگیز بود؛ و دوست داشتنی، تا حدِّ بازگشتی به دورانِ مقدّسِ کودکی. برای ذهنِ "مرده" ای که وصف کردم، کاملاً یک روحِ تازه بود، یک ادراک تمام عیار از مادر زمین.
پیش بینی می کنم آن چه خواهم گفت، فراتر از یک گفتگوی شخصیِ از هم گسیخته و خسته کننده نخواهد بود، امّا از آن استقبال می کنم، زیرا نخستین کلماتِ پس از سکوت است.

نخستین دریافت:
سوالی به عمرِ فلسفه و دیگر کوشش های بشری – از عمقِ عمقِ تاریخ: خوب چیست و بد چیست؟ خوب و بد مستقلاً معنا دارند؟ آیا "خوب یا بد" "ذاتیِ" یک فعل اند، یا صرفاً مفاهیمی "اعتباری و قراردادی" اند؟
نیک و بد، مطلق است، یا نسبی است؟
به دلایلِ واضح، من مستقیماً در پی پاسخ به این ها نیستم! چیزی که به ذهنم رسیده، فرض و احتمالی پذیرفتنی است (لااقل برای میلادِ امروز!) مربوط به این که نیک و بد می تواند مطلق باشد – یعنی وابستگی ای به ماهیت افعال بشری داشته باشد.
این احتمال این گونه است:
کارهای ما، با پیامد همراه است – نتیجه، معلول. برخی از این پیامد ها را پیش پیش می بینیم و در تصمیم ما در انجامِ کار، اثر می گذارد. این می شود جنبه ی "قراردادی و نسبی" نیک و بد. این که ما، بسته به پیامد های شناخته شده و پیش بینی شده ی کارهایمان، تصمیم می گیریم تا یک عمل را "نیک" بدانیم یا "بد". البته، هنوز با این سوال رو به رو ایم که کدام پیامد ها را محصولِ فعلِ نیک بدانیم و کدام ها را محصولِ فعل بد.
فرضِ من این جا آغاز می شود که پایِ پیامد های "ناشناخته" ی کار به ماجرا باز می شود. نتیجه هایی که ما در تصمیمان مبنی بر انجام کار – یا همان نیک و بد بودن کار – آن ها را به هر نحوی ندیده ایم. مسلّماً همه ی کارهای ما با چنین پیامد هایی همراه اند. همه ی ما تجربه هایی سراغ داریم از نتیجه هایی که انتظارشان را نداشته ایم – خوب یا بد، خوشحال کننده یا عذاب دهنده. مثالِ دم دست: سکوتِ من، برای من با پیامد هایی نیکی همراه بود که برخی شان را می دیدم، و با پیامد هایی بدی که نمی دیدم. تبریک گفتنِ یک تولّد، می تواند همان قدر که با پیامد نیک همراه باشد، پیامد شر هم داشته باشد! (بستگی به طرف دارد!)
وجود چنین پیامدهایی، مستقل از اندیشه ی ما، در زمینه ی اندیشه ی دینی، می تواند تأییدی بر مطلق بودنِ نیکی و بدیِ یک فعل باشد. اگر خداوندِ متعالِ هدایت گری هست که به ما هشدار می دهد وجودِ پیامد های شر را، منطقی است که بپذیریم این پیامدهای خیر یا شر، وابسته به "ماهیت فعل" باشند، نه وابسته به آن چه فاعل می اندیشد.
---
ماجراهای تام سایر، شاهکار اند!
مارک توین (Mark Twain)، نویسنده ی ماجراهای تام سایر، و پس از آن هاکلبری فین، در تعریف آثار کلاسیک گفته:
کلاسیک اثری است که همه پس از شنیدن نامش شروع به تحسین و تمجید می کند، امّا هیچ کس حوصله نمی کند آن را تا آخر بخواند!
و این بلایی است که تام سایر نسبت به آن مصون است!
تام سایر همیشه تابستان است. باهوش و شاد و شنگول و... خردمند! (و به تعداد دلخواه صفت خوب دیگر!) و توصیفات مارک توین از احساسات او، آن قدر قدرتمند و شگفت انگیز است که من را به تمامی همراهِ تام می کند. چه زمانی که تام کلک سوار می کند، چه زمانی که عاشق می شود، چه زمانی که دعوا می کند... من همه ی پیروزی ها و شکست های تام را "حس می کنم" و این می شود آغازی دوباره بر خواندن!
نمی توانم از مارک توین تشکر نکنم.
---
بدترین بلاها هنگامی سرِ سیاره می آید که خورشیدِ آن خراب شود.
آفتاب، خورشید شد،
و خورشید میدان جاذبه اش را از من برکشید.
قوانین فیزیک بدجوری به هم ریخت رفیق... بدجوری!

پس از مدّت ها،
پس از شنیدنِ تفسیرِ قرآنِ آقای جوادیِ آملی،
و پس از بهار،
11:30 شب، شنبه 26 اردیبهشت 88

۴ نظر:

  1. توی همون به هم ریختگی هم یه نظم هست که شاید یه کسی که تا حالا چند بار مُرده، بهتر بفهمدش

    پاسخحذف
  2. نایس تیکه ی اخر

    پاسخحذف
  3. قسمت "دریافت" خوشآیند بود...

    سکوت... این لازمه ی بشری!
    نمی دونم این تنهایی و سکوت چه جاذبه ای داره که وقتی مبهوتش می شی شکستنش اینقد سخته...

    این پست از قبلیا ضعیفتر نبود...

    پاسخحذف