۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

در بزرگ داشتِ مردی که گفت: "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه."

موضوع باید خیلی انگیزه بخش باشد که مرا یک بار دیگر – پس از مدّت ها – نیمه شب بیدار نگه دارد، تا آرام بنشینم و بنویسم. اتفاقی که اخیراً کم رخ می دهد. این نوشته در بزرگ داشت مردی است که به من گفت که "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه"، و دیگر کسانی که فکرِ آدم را "بلند" می کنند.

در مورد این آدمِ به خصوص، نمی دانم از کجا باید شروع کرد. این است چاره ای جز شرحِ آن چه گذشت و خاطره گویی نمی ماند.
همین امشب، ساعت ده و نیم بود که بعد از دیدن مستند انتخاباتی احمدی نژاد، به او زنگ زدم، تا هم کادوی تولدم را درخواست کنم (!)، هم این که گپی بزنیم و دلتنگی از میان برود، و هم این که نظرش را درباره ی انتخابات و موسوی جویا شوم.
تأثیرِ این گونه آدم ها از همان آغاز سخن پیدا می شود؛ از همان سلام و احوال پرسی، و سکوت تا سر بحث باز شود. از همان نخستین کلمات. این جا امری "فرا زبانی" صورت می گیرد، امری که در "کلام" جاری نمی گردد، و باور بفرمایید که امرِ فرا زبانی هر روز رخ نمی دهد، چه اگر می داد من هر شب مشغول نوشتن بودم!

به این فکر می کنم که این تأثیر چیست و حاصل از چیست؛ این که چون روح جاری می شود و رسوب می کند و می ماند. نخستین دریافتم این است که این تأثیر حاصلِ دیدنِ "فکر بلند و پرواز اندیشه" است و هر آن چه که این گونه توصیفش می کنیم. فکری که گویا با بند می ستیزد – طبیعتاً مانندِ همه ی آدمیان – ولی این ستیزه تا آسمان می پرد، آن قدر بالا می رود که این تصویر شکل می گیرد که دیگر این روح را به بند نمی توان کشید و این اندیشه رسته است. این اثر این قدر پررنگ است.
این جنس بلندای فکر – تعبیر بلند پروازی مناسب نیست – چندان مانندِ دیگر آرمان گرایی های معمول ما نیست، و اثرش هم چون اثرِ آن ها نیست. خیلی وقت ها، هنوز چیزی نشده، آرمان گرایی ها به بن بست می خورند و پیش از این که پر بکشند، بندی می شوند و تمام. خیلی زود محدودیتشان رو می شود و "مزه" شان از دست می رود!
این پرواز، با نوعی "رشد" همراه است، از این رو که دیگر نفسِ موضعِ بحث و آرمانِ مطرح شده، هدف نیست؛ بلکه دیدنِ این اوج و بلندا و انگیزه ی آن است که می شود هدفِ بحث و حال و آینده ی کلام. این جنس فکر، برخلافِ آرمان گرایی های معمول، بسیار "متعادل" و "همه جانبه نگر" است.
سخن این جاست که تا وقتی که فکر کار می کند و بالا می پرد، و حس و ادراک در ما جاری ست، کارها پیش می روند و روحِ خداوند در آدمیان پیداست، و امید هست و "خشکی می بینم!"

خلاصه این که هر بار حس کرده ام فکرم به حدی از ثبات رسیده و "همینه که هست" – البته من خیلی این را "حس نمی کنم"، بیشتر در عمقش "فرو می روم" – یک اثرِ کوتاه از این مرد کافی بوده تا چشمانم باز شود و حالم خوش و حیات جاری. هر بار فکرم به بند کشیده شده، آزادش کرده است.

یک چیزی هم که هست... این است که خیلی نمی شود این "بادباک فکر" را بالا پراند و هر روز هم بالاتر برد، وقتی که به اندیشه هایت بی محلی کنی و - به تعبیر شناخته شده اش – "عالم بی عمل" باشی. لااقل ما که کردیم، نشد! هر بار خوش فکری ای ازم سر زده، زندگیِ درستی داشته ام و بد فکری هایم با بداخلاقی ها و زندگی نادرستم همراه بوده اند. این هم امرِ دیگری است که این بزرگ داشت را اجتناب ناپذیر می کند. این که این مرد هر بار می بیند مبهوتِ فکرِ بلندش شده ای، می خندد و خودش را از قماشِ عالمان بی عمل معرفی می کند.

تأثیرِ او، یک "هشدارِ خوشایند برای فکر" است، و باور کنید که اگر تأثیرش را حس کنید، این ترکیبِ "هشدار خوشایند" دیگر چندان متناقض نما – پارادوکسیکال – به نظر نخواهد آمد!

و همین جا این نوشته تمام می شود. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ فکرهای بلند است. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ کسانی است که می بینند خداوند چگونه در باد جاری است، و این قدر قشنگ بادبادکشان را می پرانند که آدم مبهوتشان می شود.

تقدیم به محسنِ جواهری، معلّمِ دورانِ کودکی، و حالا
2:10 بامداد شنبه، نهمِ خردادِ 88

۱ نظر:

  1. داشتن همچین آدمایی تو زندگی، وااقعا شانس بزرگیه

    پاسخحذف