مدت هاست ننوشته ام. فقط فکر کرده ام. آن چه می توان گفت، بسیار است.
---
امروز مردی پر کشید. تا به امروز عمرم، چنین احساساتی نداشته ام. تا پیش از این اس ام اس: آیت الله منتظری فوت کردند...
نمی دانم چه بود. نمی دانم چرا. نه خیلی می شناختمش، نه هیچ چیز دیگری. ولی حس کردم، عمیق حس کردم. عمیق «شوکه» شدم. همه ی آن چه آن مرد بود، و همه ی آن خوبی را حس می کردم. چشم و گوش و دست به کار نمی آمد، کار گیرنده ی دیگری بود. حس می کردم چیزی آزاد شده است، و حس می کردم همه ی بلاهای بدی که بر سر دشمنانش می آمد.
---
امشب یک شب پیش از شب یلدا ست، و ما مثل هر سال، جشن می گیریم! نیت می کنم، دعا می کنم (یا نمی کنم؟)، و حافظ می گوید:
گل در بر و می در کف و معشوق به کامست / سلطان جهانم به چنین روز غلامست
گو شمع میارید درین جمع که امشب / در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمامست
در مذهب ما باده حلالست ولیکن / بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست
گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگست / چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست
در مجلس ما عطر میامیز که ما را / هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر / زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست / همواره مرا کوی خرابات مقامست
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگست / وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز / وانکس که چو ما نیست در این شهر کدامست
با محتسبم عیب مگویید که او نیز / پیوسته چو ما در طلب عیش مدامست
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی / کایّام گل و یاسمن و عید صیامست
و راست می گوید. همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش هیچ است. این که حافظ هم با من از عشق سخن گفت، شگفت زده ام کرد.
همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش، هیچ است.
خدایا، کماکان شرمنده می کنی!
---
ناگهان، و نمی دانم از کجا، می رسد که «ظاهر پیشرفت، ما را از پیشرفت باز می دارد»، و حس می کنم که این همان بلایی است که سر خودم آمده. این قدر ناگهان و نمی دانم از کجا رسید، که حالا هر قدر زنجیر را می روم عقب، پیدا نمی شود کجا. همیشه نسبت به این افکار «ناکجایی» حس خوبی داشته ام!
من، بند این «ظاهر پیشرفت» و بند «ظواهر پیشرفته» می شوم، چه ظواهر پیشرفته ی خودم، چه دیگر. آن قدری که باید ناگهان افکار ناکجایی برسند و حواسم را جمع این کنند که از خود پیشرفت وا مانده ام. ذهنم به کار می افتد.
این بند. این حس بن بست. این حس تمام شدن. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در یک محله ی بارها طی شده، که بعضی جاهایش قشنگ است و بعضی نه. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در محله ای که فقط هر چند وقت یک بار، فوق فوقش یک سطل آشغالی، چیزی، تویش جا به جا می شود.
من بند ظاهر پیشرفت شده ام، و از پیشرفت وا مانده ام. باید گسست. ذهنم به کار می افتد.
---
دوستم ناراحت است. دلداری اش می دهم: «تو آدم خوبی هستی.»
می گوید که «خوب بودن که فقط مهربان بودن نیست.» جوابی ندارم که بدهم. در می مانم.
من بند شده ام. بند همین ظاهر پیشرفته. بند ظاهر خیلی پیشرفته، فرا پیشرفته. ولی بند شده ام، و از پیشرفت بازمانده ام.
آن چه اکنون سخت است، با گسستن این بند، عادی خواهد شد.
باید گسست. ذهنم پیشتر به کار افتاده بود.
---
او مرا می نگرد.
ذهنم در بند است. او که مرا می نگرد، همه ی افکار آزاد نیز پر می کشند. من ناله می شوم.
بعد که او مرا نمی نگرد، می بینم که همه ی تلخی، پیش شیرینی اش، اکیداً هیچ است :)