۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

درباره ی دور زدن افکار در محله ای که بارها طی شده، و بعضی جاهایش قشنگ است و بعضی جاهایش نه

مدت هاست ننوشته ام. فقط فکر کرده ام. آن چه می توان گفت، بسیار است.

---

امروز مردی پر کشید. تا به امروز عمرم، چنین احساساتی نداشته ام. تا پیش از این اس ام اس: آیت الله منتظری فوت کردند...

نمی دانم چه بود. نمی دانم چرا. نه خیلی می شناختمش، نه هیچ چیز دیگری. ولی حس کردم، عمیق حس کردم. عمیق «شوکه» شدم. همه ی آن چه آن مرد بود، و همه ی آن خوبی را حس می کردم. چشم و گوش و دست به کار نمی آمد، کار گیرنده ی دیگری بود. حس می کردم چیزی آزاد شده است، و حس می کردم همه ی بلاهای بدی که بر سر دشمنانش می آمد.

---

امشب یک شب پیش از شب یلدا ست، و ما مثل هر سال، جشن می گیریم! نیت می کنم، دعا می کنم (یا نمی کنم؟)، و حافظ می گوید:

گل در بر و می در کف و معشوق به کامست / سلطان جهانم به چنین روز غلامست

گو شمع میارید درین جمع که امشب / در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمامست

در مذهب ما باده حلالست ولیکن / بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست

گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگست / چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست

در مجلس ما عطر میامیز که ما را / هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر / زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست / همواره مرا کوی خرابات مقامست

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگست / وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست

میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز / وانکس که چو ما نیست در این شهر کدامست

با محتسبم عیب مگویید که او نیز / پیوسته چو ما در طلب عیش مدامست

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی / کایّام گل و یاسمن و عید صیامست

و راست می گوید. همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش هیچ است. این که حافظ هم با من از عشق سخن گفت، شگفت زده ام کرد.

همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش، هیچ است.

خدایا، کماکان شرمنده می کنی!

---

ناگهان، و نمی دانم از کجا، می رسد که «ظاهر پیشرفت، ما را از پیشرفت باز می دارد»، و حس می کنم که این همان بلایی است که سر خودم آمده. این قدر ناگهان و نمی دانم از کجا رسید، که حالا هر قدر زنجیر را می روم عقب، پیدا نمی شود کجا. همیشه نسبت به این افکار «ناکجایی» حس خوبی داشته ام!

من، بند این «ظاهر پیشرفت» و بند «ظواهر پیشرفته» می شوم، چه ظواهر پیشرفته ی خودم، چه دیگر. آن قدری که باید ناگهان افکار ناکجایی برسند و حواسم را جمع این کنند که از خود پیشرفت وا مانده ام. ذهنم به کار می افتد.

این بند. این حس بن بست. این حس تمام شدن. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در یک محله ی بارها طی شده، که بعضی جاهایش قشنگ است و بعضی نه. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در محله ای که فقط هر چند وقت یک بار، فوق فوقش یک سطل آشغالی، چیزی، تویش جا به جا می شود.

من بند ظاهر پیشرفت شده ام، و از پیشرفت وا مانده ام. باید گسست. ذهنم به کار می افتد.

---

دوستم ناراحت است. دلداری اش می دهم: «تو آدم خوبی هستی.»

می گوید که «خوب بودن که فقط مهربان بودن نیست.» جوابی ندارم که بدهم. در می مانم.

من بند شده ام. بند همین ظاهر پیشرفته. بند ظاهر خیلی پیشرفته، فرا پیشرفته. ولی بند شده ام، و از پیشرفت بازمانده ام.

آن چه اکنون سخت است، با گسستن این بند، عادی خواهد شد.

باید گسست. ذهنم پیشتر به کار افتاده بود.

---

او مرا می نگرد.

ذهنم در بند است. او که مرا می نگرد، همه ی افکار آزاد نیز پر می کشند. من ناله می شوم.

بعد که او مرا نمی نگرد، می بینم که همه ی تلخی، پیش شیرینی اش، اکیداً هیچ است :)

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

باید با احمدی نژاد جنگید، نه برای سیاست، برای انسانیت

داشتم از سیاست خسته می شدم. ولی دیگه نه. الآن دیگه سیاست نیست، انسانیته که زیر سوال رفته. آشوبه که داره آغاز می شه. تا 22 خرداد، با احمدی نژاد می جنگم. دیگه بسه.
خدایا، نذار که کشوری که بهش امید بستم از بین بره. خدایا نذار که ایرانی ها روزی اینقدر گناه کار باشن که با رای دادن دادن یا ندادنشون گناه مجسم رو انتخاب کنن. خدایا نگذار که مراجعی که مدعیِ اسلام اند، در برابر دروغ و تهمت و گناه سکوت کنن. خدایا اگه احمدی نژاد نجات دادنیه، نجاتش بده؛ و گرنه نگذار که آشوبی که به بار آورده ایران رو از بین ببره.
آمین

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

در بزرگ داشتِ مردی که گفت: "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه."

موضوع باید خیلی انگیزه بخش باشد که مرا یک بار دیگر – پس از مدّت ها – نیمه شب بیدار نگه دارد، تا آرام بنشینم و بنویسم. اتفاقی که اخیراً کم رخ می دهد. این نوشته در بزرگ داشت مردی است که به من گفت که "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه"، و دیگر کسانی که فکرِ آدم را "بلند" می کنند.

در مورد این آدمِ به خصوص، نمی دانم از کجا باید شروع کرد. این است چاره ای جز شرحِ آن چه گذشت و خاطره گویی نمی ماند.
همین امشب، ساعت ده و نیم بود که بعد از دیدن مستند انتخاباتی احمدی نژاد، به او زنگ زدم، تا هم کادوی تولدم را درخواست کنم (!)، هم این که گپی بزنیم و دلتنگی از میان برود، و هم این که نظرش را درباره ی انتخابات و موسوی جویا شوم.
تأثیرِ این گونه آدم ها از همان آغاز سخن پیدا می شود؛ از همان سلام و احوال پرسی، و سکوت تا سر بحث باز شود. از همان نخستین کلمات. این جا امری "فرا زبانی" صورت می گیرد، امری که در "کلام" جاری نمی گردد، و باور بفرمایید که امرِ فرا زبانی هر روز رخ نمی دهد، چه اگر می داد من هر شب مشغول نوشتن بودم!

به این فکر می کنم که این تأثیر چیست و حاصل از چیست؛ این که چون روح جاری می شود و رسوب می کند و می ماند. نخستین دریافتم این است که این تأثیر حاصلِ دیدنِ "فکر بلند و پرواز اندیشه" است و هر آن چه که این گونه توصیفش می کنیم. فکری که گویا با بند می ستیزد – طبیعتاً مانندِ همه ی آدمیان – ولی این ستیزه تا آسمان می پرد، آن قدر بالا می رود که این تصویر شکل می گیرد که دیگر این روح را به بند نمی توان کشید و این اندیشه رسته است. این اثر این قدر پررنگ است.
این جنس بلندای فکر – تعبیر بلند پروازی مناسب نیست – چندان مانندِ دیگر آرمان گرایی های معمول ما نیست، و اثرش هم چون اثرِ آن ها نیست. خیلی وقت ها، هنوز چیزی نشده، آرمان گرایی ها به بن بست می خورند و پیش از این که پر بکشند، بندی می شوند و تمام. خیلی زود محدودیتشان رو می شود و "مزه" شان از دست می رود!
این پرواز، با نوعی "رشد" همراه است، از این رو که دیگر نفسِ موضعِ بحث و آرمانِ مطرح شده، هدف نیست؛ بلکه دیدنِ این اوج و بلندا و انگیزه ی آن است که می شود هدفِ بحث و حال و آینده ی کلام. این جنس فکر، برخلافِ آرمان گرایی های معمول، بسیار "متعادل" و "همه جانبه نگر" است.
سخن این جاست که تا وقتی که فکر کار می کند و بالا می پرد، و حس و ادراک در ما جاری ست، کارها پیش می روند و روحِ خداوند در آدمیان پیداست، و امید هست و "خشکی می بینم!"

خلاصه این که هر بار حس کرده ام فکرم به حدی از ثبات رسیده و "همینه که هست" – البته من خیلی این را "حس نمی کنم"، بیشتر در عمقش "فرو می روم" – یک اثرِ کوتاه از این مرد کافی بوده تا چشمانم باز شود و حالم خوش و حیات جاری. هر بار فکرم به بند کشیده شده، آزادش کرده است.

یک چیزی هم که هست... این است که خیلی نمی شود این "بادباک فکر" را بالا پراند و هر روز هم بالاتر برد، وقتی که به اندیشه هایت بی محلی کنی و - به تعبیر شناخته شده اش – "عالم بی عمل" باشی. لااقل ما که کردیم، نشد! هر بار خوش فکری ای ازم سر زده، زندگیِ درستی داشته ام و بد فکری هایم با بداخلاقی ها و زندگی نادرستم همراه بوده اند. این هم امرِ دیگری است که این بزرگ داشت را اجتناب ناپذیر می کند. این که این مرد هر بار می بیند مبهوتِ فکرِ بلندش شده ای، می خندد و خودش را از قماشِ عالمان بی عمل معرفی می کند.

تأثیرِ او، یک "هشدارِ خوشایند برای فکر" است، و باور کنید که اگر تأثیرش را حس کنید، این ترکیبِ "هشدار خوشایند" دیگر چندان متناقض نما – پارادوکسیکال – به نظر نخواهد آمد!

و همین جا این نوشته تمام می شود. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ فکرهای بلند است. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ کسانی است که می بینند خداوند چگونه در باد جاری است، و این قدر قشنگ بادبادکشان را می پرانند که آدم مبهوتشان می شود.

تقدیم به محسنِ جواهری، معلّمِ دورانِ کودکی، و حالا
2:10 بامداد شنبه، نهمِ خردادِ 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

از سکوت، بحثی فلسفی (؟) درباره ی ماهیتِ نیک و بد، و ماجراهای تام سایر

اینک بهار.
سکوت، و مدّتی نگفتن، بعضی اشتباهات تکراری را از میان می برد، و آدم را تر و تازه می کند،
و بعضی از اشتباهات تکراری را باز زنده می کند، و تر و تازگی آدم را زمستان می کند!
و من هم که میانه ام با تناقض خوب است!
---
این نوشته ام احتملاً خیلی بدتر از نوشته های قبلی ام است. می دانم.
---
باید سکوت می کردم. همه ی این گفتن ها، از آفتابی که پرواز به سویش تنها می سوزاند، به تغییرات عجیبی منتهی شده بود، که آثار بسیاری ش هنوز با من است.
باید سکوت می کردم، تا بتوانم ذهنم را برهانم. اراده، چیزهای عجیبی برایت رقم می زند و این نیز یکی از آن هاست؛ این که در آغاز دوره ی تازه ای از "آزادی" فکرت، بر او بندی زده شود.
تا حالا هم نفهمیده ام که این بند "خوب" بوده است، یا "بد". مثل همیشه، خوب و بدی چنین روشن پیدا نیست.
نمی دانم، حس می کنم "دامش ندیدم ناگهان، در او گرفتار آمدم" بوده ام، تا این حد همه چیز "ناخودآگاه" بوده است، امّا چه عرض کنم...
عشق آن قدر پیچیده است، که همه ی جمله ها با "نمی دانم" آغاز شود.
---
اشتباه تکراری، بسیاری از انواعش، به معنای واقعی کلمه "کشنده" است. چه اشتباهی باشد مربوط به "آدم"ها، چه "کار"ها. تکرار اشتباه هم حماقت است، و از این روست که :احمق، مرده است. (اشاره به یکی از جمله های نیچه در دوران جنون پایان عمر کوتاهش؟ : "من مرده ام، چون احمقم")
مرگی که وصف می کنم، از نوع عدم ادراک است. نبود درک از محیط اطراف. حماقت، می تواند چنین بلایی را سر آدم بیاورد، و به این ترتیب می توان یک خودکشیِ تمام عیار به راه انداخت؛ کاری که من کردم.
و واقعاً متأسّفم که باید گاهی پشیمان شد.
---
امروز صبح بالاخره عمل کردم به این تصمیمم، قبل از این که تاریخ مصرفش بگذرد: تفسیر قرآن گوش کردم.
شگفت انگیز بود. همیشه راه های طولانی صبحم را یا با موسیقی سر کرده بودم، یا با چرت زدن، یا با نشستن و زیر نظر گرفتن آدم های اوّلِ صبح.
تغییرات ناشی از این تجربه ی تازه، شگفت انگیز بود؛ و دوست داشتنی، تا حدِّ بازگشتی به دورانِ مقدّسِ کودکی. برای ذهنِ "مرده" ای که وصف کردم، کاملاً یک روحِ تازه بود، یک ادراک تمام عیار از مادر زمین.
پیش بینی می کنم آن چه خواهم گفت، فراتر از یک گفتگوی شخصیِ از هم گسیخته و خسته کننده نخواهد بود، امّا از آن استقبال می کنم، زیرا نخستین کلماتِ پس از سکوت است.

نخستین دریافت:
سوالی به عمرِ فلسفه و دیگر کوشش های بشری – از عمقِ عمقِ تاریخ: خوب چیست و بد چیست؟ خوب و بد مستقلاً معنا دارند؟ آیا "خوب یا بد" "ذاتیِ" یک فعل اند، یا صرفاً مفاهیمی "اعتباری و قراردادی" اند؟
نیک و بد، مطلق است، یا نسبی است؟
به دلایلِ واضح، من مستقیماً در پی پاسخ به این ها نیستم! چیزی که به ذهنم رسیده، فرض و احتمالی پذیرفتنی است (لااقل برای میلادِ امروز!) مربوط به این که نیک و بد می تواند مطلق باشد – یعنی وابستگی ای به ماهیت افعال بشری داشته باشد.
این احتمال این گونه است:
کارهای ما، با پیامد همراه است – نتیجه، معلول. برخی از این پیامد ها را پیش پیش می بینیم و در تصمیم ما در انجامِ کار، اثر می گذارد. این می شود جنبه ی "قراردادی و نسبی" نیک و بد. این که ما، بسته به پیامد های شناخته شده و پیش بینی شده ی کارهایمان، تصمیم می گیریم تا یک عمل را "نیک" بدانیم یا "بد". البته، هنوز با این سوال رو به رو ایم که کدام پیامد ها را محصولِ فعلِ نیک بدانیم و کدام ها را محصولِ فعل بد.
فرضِ من این جا آغاز می شود که پایِ پیامد های "ناشناخته" ی کار به ماجرا باز می شود. نتیجه هایی که ما در تصمیمان مبنی بر انجام کار – یا همان نیک و بد بودن کار – آن ها را به هر نحوی ندیده ایم. مسلّماً همه ی کارهای ما با چنین پیامد هایی همراه اند. همه ی ما تجربه هایی سراغ داریم از نتیجه هایی که انتظارشان را نداشته ایم – خوب یا بد، خوشحال کننده یا عذاب دهنده. مثالِ دم دست: سکوتِ من، برای من با پیامد هایی نیکی همراه بود که برخی شان را می دیدم، و با پیامد هایی بدی که نمی دیدم. تبریک گفتنِ یک تولّد، می تواند همان قدر که با پیامد نیک همراه باشد، پیامد شر هم داشته باشد! (بستگی به طرف دارد!)
وجود چنین پیامدهایی، مستقل از اندیشه ی ما، در زمینه ی اندیشه ی دینی، می تواند تأییدی بر مطلق بودنِ نیکی و بدیِ یک فعل باشد. اگر خداوندِ متعالِ هدایت گری هست که به ما هشدار می دهد وجودِ پیامد های شر را، منطقی است که بپذیریم این پیامدهای خیر یا شر، وابسته به "ماهیت فعل" باشند، نه وابسته به آن چه فاعل می اندیشد.
---
ماجراهای تام سایر، شاهکار اند!
مارک توین (Mark Twain)، نویسنده ی ماجراهای تام سایر، و پس از آن هاکلبری فین، در تعریف آثار کلاسیک گفته:
کلاسیک اثری است که همه پس از شنیدن نامش شروع به تحسین و تمجید می کند، امّا هیچ کس حوصله نمی کند آن را تا آخر بخواند!
و این بلایی است که تام سایر نسبت به آن مصون است!
تام سایر همیشه تابستان است. باهوش و شاد و شنگول و... خردمند! (و به تعداد دلخواه صفت خوب دیگر!) و توصیفات مارک توین از احساسات او، آن قدر قدرتمند و شگفت انگیز است که من را به تمامی همراهِ تام می کند. چه زمانی که تام کلک سوار می کند، چه زمانی که عاشق می شود، چه زمانی که دعوا می کند... من همه ی پیروزی ها و شکست های تام را "حس می کنم" و این می شود آغازی دوباره بر خواندن!
نمی توانم از مارک توین تشکر نکنم.
---
بدترین بلاها هنگامی سرِ سیاره می آید که خورشیدِ آن خراب شود.
آفتاب، خورشید شد،
و خورشید میدان جاذبه اش را از من برکشید.
قوانین فیزیک بدجوری به هم ریخت رفیق... بدجوری!

پس از مدّت ها،
پس از شنیدنِ تفسیرِ قرآنِ آقای جوادیِ آملی،
و پس از بهار،
11:30 شب، شنبه 26 اردیبهشت 88

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

یک گام به سویِ آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش و نماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر!

می بینم که می بازم.
از این باخت ها، از این جان بازی ها، دردم می آید.
پیوسته می آید در یادم که شاید مرا بدان شَه بار نباشد؛
شاید به درونِ این گنج راه نیابم،
شاید کلید ندارم.


امّا...
منم و هوسِ قمارِ دیگر!
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او نیرو شده ام!

من بسیار می بازم،
شاید هر آن چه دارم ببازم،
ولی تنها همین که مولانا می فرمایند: "خوشا!"
کافی است تا اسطوره بسازد؛
تا این منِ فروریخته، این در و دیوارِ به هم ریخته،
دست بر زانو نَهَد،
و برخیزد...
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او، نیرو شده ام!

"خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر..." – مولانا

شنبه، 15 فروردین 88
در انتظارِ غروب، 7:10 PM

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نخستین خیالِ بهاری: میهمانیِ حواسِ محترمِ پنج گانه یا At last, Miss Tomato fell for Mr. Potato؛ و جستجو

میانه ام با تعطیلات خوب است!
برای خودم ناهار می پزم! به سیب زمینی ها سلام می کنم، و یکی را بر می دارم؛ صاف و متوسط. با پوست کن قشنگ پوستش را می کنم. سیب زمینی به من لبخند می زند، و من او را حلقه حلقه می کنم. آماده ی سفر به اجاق عشق می شود.
با سیب زمینی هم ذات پنداری می کنم؛ زرد، بزرگ، و گرد می شوم. به من خیره شده اند و لبخند می زنند. زیر لب آهنگی زمزمه می کنم: هوم هوم، هوم هوم، هو هوم هوم. رویش آب می ریزم، چشمانش را می بندد، و در آب می آرامد.
مامان می آید، غری می زند، و اتمام حجت می کند که: آشپزخانه را همان طور که تحویل گرفتی، تحویل می دهی! و می رود.
یان تیِرسِن (Yann Tiersen: آهنگساز فرانسوی، آهنگسازِ فیلمِ سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن) غوغا می کند. با او دوچرخه سواری می کنم، و به سلمانی می روم!
تو گوشه ای ایستاده ای، آن بالاها، و لبخند می زنی.
حالا نوبتِ گوجه هاست. یکی شان را بر می دارم؛ صاف و متوسط. گوجه قرمز است – این تقدیر تاریخی اوست! – و مرا به یاد تو می اندازد.
می روم روی کوه ها، توی برف ها، و در اندیشه ی سپیدی ها.
یان تیرسن غوغا می کند، من آواز می خوانم، و تو لبخند می زنی.
توی قابله روغن می ریزم، کمی، و قابلمه را تکان می دهم، تا همه ی اعضایِ جامعه یِ قابلمه با آقای روغن دست بدهند. همیشه تکان دادنِ قابلمه را دوست داشته ام. دو تا از حلقه های گوجه را می گذارم توی روغن، ولی بعد یادم می افتد که تا قابلمه را روی گاز نگذاری، چیزی نخواهد پخت. آن دو تا را در می آورم و چرب و چیلی می شوم. گوجه قرمز است، و مرا یاد تو می اندازد.
یان تیرسن غوغا می کند، من با او زمزمه می کنم، و تو هم مثل یک ابرِ بزرگ آن بالاها لبخند می زنی؛ و دور و برت هم حسابی آبی است. طبیعی است که از حال من بی خبر باشی.
و تخم مرغ ها، که همیشه خیلی گرد تر از این حرف ها هستند! شکستنِ تخم مرغ مهارتی است که هیچ گاه نداشته ام. اولی... بد نبود. دومی... افتضاح! گند می زنم. نیمی از سفیده ریخت روی در قابلمه ی عالی جنابان سیب زمینی! و تا می آیم قاه قاه بخندم، روی در قابلمه می پزد! یک مدرکِ جرمِ تمام عیار!
این صدای ویلن سل است یا من؟ من خودم یک ویلن سل هستم! باور کن!
یان تیرسن غوغا می کند، و من یک ارکستر تمام عیار هستم!
بعد از این که تخم مرغ ها را می اندازم توی قابلمه، و اتاقشان را پخش و پلا می کنم. آی! یادم رفت به املت سلام کنم! با آن چشم های بزرگِ گردِ زردش...
سیب زمینی هایم می سوزند! مامان سر می رسد و قاه قاه می خندد! می گوید: تو این جا بودی و سیب زمینی سوخت؟!
این طوری هم خوب است! سیب زمینی سوخته کمی شور است، پس نیازی به نمک نیست.
سعی می کنم املتم را همان طور گرد و تر و تمیز برگردانم. خوب، مسلّم است که نمی توانم! شما هم انتظاراتی داریدها!
گویا همه ی رفیق هایم پخته اند. می دانید... با هم لحظه های خوبی را گذرانده ایم...
یان تیرسن غوغا می کند. من آواز می خوانم. تو آن گوشه لبخند می زنی. من ناامید تر از این حرف ها هستم... سر بر می گردانم، و مشغول می شوم.
سیب زمینی های سوخته، سخت دل از فولاد بر می کنند، و فرجامِ وداعشان لکه های قهوه ای کفِ قابلمه است که به من می گوید با کفِ زیادی سر و کار خواهم داشت. یکی از سیب زمینی ها سقوط می کند، و می رود آن پشت پشت ها، زیرِ گاز. تا ابد هم موفق نخواهم شد بیرونش بیاورم. به هر حال، مامان هم به این زودی ها او را نخواهد دید. شاید در وصیت نامه ام بنویسم که این سیب زمینی کارِ من بوده است.
وصیت نامه مرا یادِ کلاهِ سیلندری می اندازد! من یک کلاهِ سیلندری می خواهم!
و خوب... این که تمامیتِ املت حفظ شود، کوششی است مشکور امّا نافرجام. نه تنها این طور نمی شود، که فاجعه هم به بار می آید. یک قاشق املت، سقوط می کند در همان دره ای که سیب زمینی سقوط کرد. آن دو سرانجام ملاقات خواهند کرد.
گوجه قرمز است، و مرا یادِ تو می اندازد. و من بسیار با سیب زمینی هم ذات پنداری کرده ام.
گوجه فرنگیِ قرمز، روی سفیدی های گاز عجیب می درخشد، خصوصاً وقتی جایی است که برای تمیز کردنش باید بخشی از دیوار را خراب کرد!
یان تیرسن غوغا می کند، و من آواز می خوانم...
---
زندگیِ عجیبی است. میانه ام با تعطیلات خوب است. حتی می توانی آشپزی کنی!
می توانی عمیقاً "حس کنی". یک مهمانیِ مفصّل با حواسِ پیوسته دوست داشتنیِ پنج گانه.
هیچ گاه این قدر خوشحال و وارسته نبوده ام که وقتی همه ی روز را با انتگرال و جبرِ خطی گذرانده ام، یا در بهترین حالت با لولا و اتّصال کاسه ساچمه، بتوانم این طور عمیق حس کنم.
من عمیقاً به حس کردن نیازمندم. من عمیقاً به هنر نیازمندم.
خدایا، هنوز زندگی ارزش زندگی کردن دارد... برای خیلی چیزها.


بهترین روزِ هفته، سه شنبه
بیست و هفتمِ اسفند ماهِ هشتاد و هفت،
فرآیندی از 2 تا 5 PM، سرِ ظهر


---


در جست و جویِ معنایِ تو، برایِ خویشتن.
در جست جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، عمیق ترین زیباییِ عمرم هستی،
و پیشِ تو، عجیب ترین.
در جست و جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، همه خواست ام،
و پیشِ تو، همه سرگشته و حیران.
در جست جوی معنایِ تو برایِ خویشتن،
که بیش تر سخن نمی گویم، تا آزرده نگردی.
و می کوشم از تو بِرَهَم، تا آزرده نگردی...

سخن بگو.
---

آب بالا می آید
تحوّل نیرو گرفته است،
و من سر بالا گرفته ام و بسیار تقلّا می کنم...
---

مدّتی است که حس می کنم باید سکوت کنم،
شاید مدّتی سکوت کنم.
---

تنها یک عیدی برایِ هر سالِ من کافی است:
بهار.

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

دیگر "او"ها، "تو" شده اند.

شعرِ من، از زبانِ مولانا:


ببستي چشم، يعني وقت خوابست
نه خوابست آن، حريفان را جوابست
تو مي‌داني كـه ما چندان نپاييم
وليكن چشم مستت را شتابست
جفا مي‌كن! جفایت جمله لطفست
خطا مي‌كن! خطاي تو صوابست
تو چشمِ آتشين در خواب مي‌كن
كه ما را چشم و دل باري كبابست
بسي سرها ربوده چشمِ ساقي
به شمشيري كه آن قطره آبست
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است
يكي گويد كه اين فعل شرابست
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق
خدا داند كه اين عشق از چه بابست


---
دیگر "او"ها، "تو" شده اند،
ای بانوی آفتاب،
ای بانوی هوش ها و درستی ها!
در آینه که می نگرم،
آن چه می بینم، حقارت است.


من در انتظارِ یک خویشتنِ تازه ام،
یک تولد دوباره.
تو آفتابی، در این زمستان.
تو صبحی.
پرواز می کنم.

پنج شنبه، یکم اسفند ماه 87
11:00 ظهر،
و 2:43 ظهر