موضوع از آن جایی شروع می شود که دو سه روز پیش، با یکی از دوستانم حرف زدم، که اصلاً خوشحال نبود.
و من هم.
و خیلی ناگهانی، اشتراکمان پیدا شد: انگار هر دو حس می کنیم در تحوّلیم، و از این تحوّل، نگران.
این به کنار، چند وقت پیش هم با یکی دیگر از رفقا حرف می زدم، و باز همین...
خیلی نیاز به نمونه های دیگر ندارم تا بگویم چنین حسی وجود دارد، و حتّی شایع است، خصوصاً در جمع رفقای خودم.
آن دوستم، موضوع را مربوط می دانست به "سنِ ما، و شرایطی که فعلاً در آن هستیم"، مثلاً جامعه ی جدیدمان: دانشگاه.
انگار من از دو جهت با این تحوّل مواجه ام.
نخست، شاید همان قبلی: تأثیر سن و شرایط اجتماعی. خیلی عوامل از این دسته را می توان ذکر کرد، ولی من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. خیلی کوتاه، من با یک محیط ناقص جدید رو به روام، که خیلی بزرگ، نامنظم، و نافهمیدنی است. از این رو نمی توانم زندگی ام را سامان دهم، و شاید این کوششِ من برای سامان بخشیدن به زندگی، بخشی از این تحوّل است.
دوم، که آن را مهم تر، دائمی تر، و "روی خودم" موثرتر می دانم، طبیعت است: زمستان.
از این رو می گویم "روی خودم"، که من هیچ گاه چندان اهمیتی برای سن قائل نشده ام. آدمی پیوسته به ادراکِ جهانِ خویش می پردازد، و آن چه مهم است، فهمِ کلیتِ این جهان است، نه مثلاً یک حالتِ خاص، یا فاکتورِ خاص، مثلِ سن.
به نظرم نخستین بار که با این "اثرِ فصل" آشنا شدم – خود آگاهانه ملاقات کردم! – زمستانِ سالِ سومِ دبیرستان بود. خیلی از آن موقع چیزی یادم نیست (همین دو سال پیش بود!)، جز این که زندگیِ خوبی نبود. (هیچ گاه موفق نشده ام "خویشتنِ خویش" را به یاد بیاورم. یک پرسش: اصلاً به یادآوردنِ "خویشتنِ خویش" ممکن است؟ باید به این پرسش پرداخت...)
دیگر بار، همین زمستانِ گذشته بود، سالِ پیش دانشگاهی. به شدّت نگران بودم، و خیلی متغیّر (=مودی). نگرانِ درس ها، نگرانِ این که چرا هیچ چیز را نمی فهمم، نگرانِ این که چرا همه چیز این قدر بد است... و خیلی چیزهای دیگر.
با در نظر گرفتنِ تجربه ی سالِ قبلش، پارسال حدس زدم که احتمالاً این تأثیرِ فصل، اهمیت دارد. این که دو بار در یک برهه ی زمانیِ یکسان، یک نوع بلا سرت بیاید، نمی تواند بی ارتباط به آن برهه ی زمانی باشد.
هنوز دلایلِ محکمی برای درستیِ این موضوع نیافته ام البته. از چند نفری که پرسیدم، موافق بودند. علی قیدی عزیز هم گفت که این امر درست و این تأثیر، جدی است. چند نمونه هم آورد از اعتقاداتِ نحله های گوناگون عرفانی در این مورد.
نمی دانم این تحوّل چیست، و به کجاست.نگرانم. برایم ناخوشایند است. همه ی حس های بد به سویم هجوم آورده اند. دلم حسابی تنگی می کند.
می خواهم تنها باشم.
در انتظار بهارم. یک تغییرِ جدید. انگار یک تولّدِ دوباره برای بشریت.
اصلاً هوا که گرم می شود، بهتر فکر می کنم! خوشحال ترم. امیدوار ترم.
ولی الآن، این قدر ناامیدم، بد و دل تنگم، که حتی به این هم امید ندارم.
خدایا، زمستان کافی است. هم بیرونی اش، هم درونی اش.
بتاب!
---
رقصِ من، برای پایانِ زمستان
درود بر همه ی آشوب ها
هیچ ها، پوچ ها، تنهایی ها
درود بر همه ی آشوب ها
اندیشیدنِ حس ها، حس کردنِ اندیشه ها
درود بر همه ی آشوب ها
انسان ها، انسانی ها، زیاده انسانی ها
درود بر همه ی آشوب ها
من ها، من ها، من ها
خشم ها، خشم ها، خشم ها
ناامیدی ها
درود بر همه ی آشوب ها
چرخش ها، ریزش ها،
و حرکت های کاتوره ای
درود بر همه ی آشوب ها
آغاز ها، پایان ها
درود بر همه ی آشوب ها
احمق ها، مستی ها
درود بر همه ی آشوب ها
گیجی ها، گولی ها، شنگولی ها
آشوب، در آغوشت می گیرم.
دیگر برو، الوداع.
دگر میلاد.
پنج شنبه 1 اسفند 87
ساعت 10:52 صبح
---
وقتی تو در زمستان هستی،
حتیّ زمستان هم دوست داشتنی است.