۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

دیگر "او"ها، "تو" شده اند.

شعرِ من، از زبانِ مولانا:


ببستي چشم، يعني وقت خوابست
نه خوابست آن، حريفان را جوابست
تو مي‌داني كـه ما چندان نپاييم
وليكن چشم مستت را شتابست
جفا مي‌كن! جفایت جمله لطفست
خطا مي‌كن! خطاي تو صوابست
تو چشمِ آتشين در خواب مي‌كن
كه ما را چشم و دل باري كبابست
بسي سرها ربوده چشمِ ساقي
به شمشيري كه آن قطره آبست
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است
يكي گويد كه اين فعل شرابست
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق
خدا داند كه اين عشق از چه بابست


---
دیگر "او"ها، "تو" شده اند،
ای بانوی آفتاب،
ای بانوی هوش ها و درستی ها!
در آینه که می نگرم،
آن چه می بینم، حقارت است.


من در انتظارِ یک خویشتنِ تازه ام،
یک تولد دوباره.
تو آفتابی، در این زمستان.
تو صبحی.
پرواز می کنم.

پنج شنبه، یکم اسفند ماه 87
11:00 ظهر،
و 2:43 ظهر

زمستان است. هم بیرون، هم درون.

موضوع از آن جایی شروع می شود که دو سه روز پیش، با یکی از دوستانم حرف زدم، که اصلاً خوشحال نبود.
و من هم.
و خیلی ناگهانی، اشتراکمان پیدا شد: انگار هر دو حس می کنیم در تحوّلیم، و از این تحوّل، نگران.
این به کنار، چند وقت پیش هم با یکی دیگر از رفقا حرف می زدم، و باز همین...
خیلی نیاز به نمونه های دیگر ندارم تا بگویم چنین حسی وجود دارد، و حتّی شایع است، خصوصاً در جمع رفقای خودم.
آن دوستم، موضوع را مربوط می دانست به "سنِ ما، و شرایطی که فعلاً در آن هستیم"، مثلاً جامعه ی جدیدمان: دانشگاه.
انگار من از دو جهت با این تحوّل مواجه ام.


نخست، شاید همان قبلی: تأثیر سن و شرایط اجتماعی. خیلی عوامل از این دسته را می توان ذکر کرد، ولی من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. خیلی کوتاه، من با یک محیط ناقص جدید رو به روام، که خیلی بزرگ، نامنظم، و نافهمیدنی است. از این رو نمی توانم زندگی ام را سامان دهم، و شاید این کوششِ من برای سامان بخشیدن به زندگی، بخشی از این تحوّل است.


دوم، که آن را مهم تر، دائمی تر، و "روی خودم" موثرتر می دانم، طبیعت است: زمستان.
از این رو می گویم "روی خودم"، که من هیچ گاه چندان اهمیتی برای سن قائل نشده ام. آدمی پیوسته به ادراکِ جهانِ خویش می پردازد، و آن چه مهم است، فهمِ کلیتِ این جهان است، نه مثلاً یک حالتِ خاص، یا فاکتورِ خاص، مثلِ سن.


به نظرم نخستین بار که با این "اثرِ فصل" آشنا شدم – خود آگاهانه ملاقات کردم! – زمستانِ سالِ سومِ دبیرستان بود. خیلی از آن موقع چیزی یادم نیست (همین دو سال پیش بود!)، جز این که زندگیِ خوبی نبود. (هیچ گاه موفق نشده ام "خویشتنِ خویش" را به یاد بیاورم. یک پرسش: اصلاً به یادآوردنِ "خویشتنِ خویش" ممکن است؟ باید به این پرسش پرداخت...)
دیگر بار، همین زمستانِ گذشته بود، سالِ پیش دانشگاهی. به شدّت نگران بودم، و خیلی متغیّر (=مودی). نگرانِ درس ها، نگرانِ این که چرا هیچ چیز را نمی فهمم، نگرانِ این که چرا همه چیز این قدر بد است... و خیلی چیزهای دیگر.
با در نظر گرفتنِ تجربه ی سالِ قبلش، پارسال حدس زدم که احتمالاً این تأثیرِ فصل، اهمیت دارد. این که دو بار در یک برهه ی زمانیِ یکسان، یک نوع بلا سرت بیاید، نمی تواند بی ارتباط به آن برهه ی زمانی باشد.


هنوز دلایلِ محکمی برای درستیِ این موضوع نیافته ام البته. از چند نفری که پرسیدم، موافق بودند. علی قیدی عزیز هم گفت که این امر درست و این تأثیر، جدی است. چند نمونه هم آورد از اعتقاداتِ نحله های گوناگون عرفانی در این مورد.


نمی دانم این تحوّل چیست، و به کجاست.نگرانم. برایم ناخوشایند است. همه ی حس های بد به سویم هجوم آورده اند. دلم حسابی تنگی می کند.
می خواهم تنها باشم.
در انتظار بهارم. یک تغییرِ جدید. انگار یک تولّدِ دوباره برای بشریت.
اصلاً هوا که گرم می شود، بهتر فکر می کنم! خوشحال ترم. امیدوار ترم.
ولی الآن، این قدر ناامیدم، بد و دل تنگم، که حتی به این هم امید ندارم.
خدایا، زمستان کافی است. هم بیرونی اش، هم درونی اش.
بتاب!


---
رقصِ من، برای پایانِ زمستان

درود بر همه ی آشوب ها
هیچ ها، پوچ ها، تنهایی ها
درود بر همه ی آشوب ها
اندیشیدنِ حس ها، حس کردنِ اندیشه ها
درود بر همه ی آشوب ها
انسان ها، انسانی ها، زیاده انسانی ها
درود بر همه ی آشوب ها
من ها، من ها، من ها
خشم ها، خشم ها، خشم ها
ناامیدی ها
درود بر همه ی آشوب ها
چرخش ها، ریزش ها،
و حرکت های کاتوره ای
درود بر همه ی آشوب ها
آغاز ها، پایان ها
درود بر همه ی آشوب ها
احمق ها، مستی ها
درود بر همه ی آشوب ها
گیجی ها، گولی ها، شنگولی ها
آشوب، در آغوشت می گیرم.
دیگر برو، الوداع.


دگر میلاد.

پنج شنبه 1 اسفند 87
ساعت 10:52 صبح
---
وقتی تو در زمستان هستی،
حتیّ زمستان هم دوست داشتنی است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

ما هیچ گاه در یک سن زندگی نمی کنیم، و بازگشتِ نیچه!

امشب یک فیلم teen دیدم. موضوعش مهم نیست.
در اوجِ سنین teen ام که بودم، ناخواسته، در و دیوار، کاشی ها، پارچه ها، لباس ها، و هر چیزی که بافت نامنظمی در آن به چشم می خورد، به تندی برایم پر می شد از صورت های مختلف! ناگاه در این بافت های نامنظم، انبوهی صورت می دیدم... آدم های مختلف. یکی خوشحال، یکی عصبانی، و یکی غرق در تفکر... هر کدام برای خودشان شخصیتی داشتند. از بعضی هاشان می ترسیدم، با بعضی دوست می شدم، و بعضی هم برایم جالب و تفکّربرانگیز بودند. غرق در این صورت ها می شدم، و انگار با شناختنشان، آدم های دور و ورم را می شناختم. هنوز صورت بزرگ و عجیب کاپشن آویخته ام روی چوب لباسی بزرگ قدیمی یادم هست... که همیشه شب ها به این فکر می کردم که این مرد عجیب، کیست؟!
شاید این که از آن موقع، هر وقت نقاشی کرده ام، صورت و آدم کشیده ام، بی تأثیر از این نباشد...
حالا آن چوب لباسی بزرگِ چوبیِ کهنه، جایش را داده به این رخت آویز پلاستیکیِ بی روحِ پشتِ در.
امشب، بعد از دیدن آن فیلم teen – که موضوعش مهم نیست – ناگاه دوباره توی کاشی ها، صورت ها را کشف کردم! و خیلی بیشتر از این که مشغول آشنا شدن با این جامعه ی انسانی شوم، ذهنم به "فراشناخت" پرداخت، و کاویدن خود. فهمیدم که اَ..! چند سال است صورت ها را ندیده ام؟! اصلاضً یادم نمی آمد که آخرین صورت را کجا دیدم، و کی...
و بعد هم، این گزاره به ذهنم رسید، که این نوشته را برای بیان آن می نویسم:
گویا ما هیچ گاه در یک "سن" – به مفهومِ بازه ای از عمر، با ویژگی های خاص که "بازه" بودن آن را می سازد – زندگی نمی کنیم، چنان که دیگر "سن ها" به کلّی از "من" ما برون شده باشد و ما تنها در "سن فعلی" خود باشیم. (جای "من" می توان قرار داد "ذهن"؛ عمدتاً من به یک معنی این دو را به کار می برم.)
انگار همه ی این "زیست" عمرِ ما، مستقل از سنی که حالا داریم، در جایی در "من" ما نهفته است؛ و به دلایل مختلف ممکن است ویژگی های هر یک از این سن ها، در سن فعلی ما بازآیی و بازنمود کند.

مثلاً:
این ویژگی سنین teen ام، "صورت" ها، در سن فعلی من باز می نماید. من "صورت ها" را تجربه می کنم، ولی هم زمان این ویژگیِ نسبتاً بارزِ سن فعلی من: "فراشناخت" نیز قویّاً حضور دارد، و این طور انگار من در یک لحظه هم تجربه ی سنِ قبلیِ خود را داشته ام، هم تجربه ی سن فعلی ام را.


شاید این جا، "ناخودآگاه" فروید – که من بلدش نیستم! – درستیِ این گزاره ی مرا تأیید کند! منطقی به نظر می رسد که نامِ این بخش از ذهنِ خود را - که همه ی "زیستِ" ما در آن نهفته می شود – "ناخودآگاه" بگذاریم. چون من خودآگاهانه، خواستی مبنی بر دیدن صورت ها نکرده بودم...
این یک بخش از ماجرا، بخشِ دیگر همان "دلایل مختلف" است – که Bold اش کرده بودم. در این جا، این رسانه ی سینما بود که سببِ بازنمود در من شد. ایده ای ندارم که چگونه می توان این گزاره را مهندسی کرد، مثلاً این که شاید بتوان با قرار دادن خود در فضای یک سن – بخشی از عمر با ویژگی های خاص – برخی ویژگی های آن را دوباره فراخواند و آن ها بهره جست. شاید این برای درمان بیماران روحی مفید باشد.
همین. دیگر نمی دانم. هیچ چیز از روانشناسی نمی دانم!
---

درباره ی نوشته های اخیرم، و کمی خودشناسی؛ یا "بازگشتِ نیچه!":
نقدی که به خودم وارد می کنم، این است که نوشته های اخیرم، خیلی بیشتر از این که "گزاره های فکری" درست و سودمندی به دستِ خواننده بدهد، بیانی شوریده و متلاطم، و جریانی از احساسات و زیستِ خودم بوده است. و از این رو، احساس عذاب وجدان می کنم.
از چند نفری پرسیدم، و عمدتاً در اساس این نقد با من موافق بودند، اما این حرفِ من که "وبلاگم بدتر شده است" را یا تأیید نمی کردند، یا چندان برایشان مطرح نبود.
خلاصه این که می کوشم کمی بیشتر به گزاره ها بپردازم، به جای خودم.
---

رگبار می بارد...
می ترسم آن قدر آلوده باشم، که هر قدر در او گام بردارم هم، پاک نگردم.
آفتاب دیگر نمی تابد، دارد می بارد.
او بر من می بارد، هر قدر هم که آلوده ام...
مرسی.
---
خودکشی:
بعضی ها لیاقت چیزی بیشتر از انزوا ندارند. من، یکی از آن ها هستم.
---
رگبار می بارد،
گریه بودم. خنده می شوم.

خوشا گام برداشتن در باران،
خوشا رقصِ آدمی، و خداوند.

رگبار می بارد،
روی بخارِ شیشه،
یک لبخند بزرگ می کشم. یک لبخند نیم دایره :)
---
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم،
منِ گستاخِ مزاحم،
هر چند که او، چون طبیعت، بر من بتابد،
و به منِ گستاخِ مزاحم،
پیوسته لطف داشته باشد.
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم.

23 بهمن 87،
2:30 بامداد

و 1:00 ظهر

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

یک پرسشِ بی پاسخ

تنها می خواهم یک دیالوگ از Slumdog Millionaire را بنویسم. خیلی هم توضیح نمی دهم.

Latika: Why are you here?
Jamal [Smiling and Wondering]: To see you.
Latika: To see me?! Then what?
Silence. Jamal says nothing. He looks at the TV, and talks about the TV Show. The question will be remained unanswered.

دیالوگ ها، بین جمال (Jamal) و لاتیکا (Latika) گفته می آید. جمال هر سختی ای را به جان خریده تا دوباره او را ببیند، امّا حالا لاتیکا بدجور اسیر شده است و نمی تواند با جمال فرار کند.
عشق برای چیست؟ هدف مند است؟
پاسخ، در مُدلِ فعلی من، "خیر" است. عشق، اصالت دارد، اصل است. هدفی در کار نیست. عشق، ابزار نیست، همه چیز است – برای عاشق.
این جا، بخش متعادل کننده ی وجودم می گوید:
چرا پسرم! عشقِ زمینی، ابزار است. این را خودت هم می دانی، و سعی نکن خودت را
سانسور کنی! عشق زمینی، فهمی مشترک در عشقِ خداوندی است. "عشق" اصالت دارد، ولی "معشوق زمینی"، نه.
و من می پذیرم، و این می شود که حرفش را این جا می نویسم!
---
هر بار که از واژه ی "عشق" و مشتقاتش استفاده می کنم، تنم می لرزد. جالب این جاست که از کاربردِ واژه یِ "عاشق" بیشتر دوری می کنم، تا خودِ "عشق"...
---
این نوشته ام بسیار مستعد سوء تفاهم است. می دانم. بگذار باشد.
---
ببینید این فیلم را. معمایی نیست، پیچیده نیست. یک بار ببینیدش.
به دفعه ی دوم، با دقت دیدن هم می ارزد.
---
یک جای دیگر از فیلم، جمال برای یکی توضیح می دهد که چرا در همان مسابقه ی تلویزیونی – که در دیالوگ قبل راجع به آن صحبت کردم – شرکت کرده است:

Jamal: I came to the TV show, cause I thought she’d be watching.

---
او، حالا، خواب است.
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد؟! نه خیر. حتی اگر فرهاد به خواب شیرین رفته باشد، میلاد در پستوی ذهن بانوی آفتاب هم جایی نخواهد داشت... حتی در ناخودآگاهش، تا بروزی در خواب او داشته باشد...
دلیلش واضح است: او بانویِ آفتاب است، و من، من.

جمعه 18 بهمن 87؛ 1:30 بامداد

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

شهر آرام آرام در آغوشِ باران به خواب می رود

باران می بارد.
مادر، لالایی می گوید...
شهر در فکر فرو رفته است.

دیگر کسی بوق نمی زند. دیگر راننده غر نمی زند.

شهر خاموش.
بینا شده است. می شنود.

و این تویی که می باری.

شهر خاموش است.
تازه ساکت شده است. در فکر فرو می رود.
خود را می شناسد.
تو را می شنود.

آرام آرام، این تویی که بیدارمان می کنی، و این لالاییِ توست که خوابمان می کند.

باران می بارد.
شهر بیدار می شود، و آرام آرام، در آغوشِ باران، به خواب می رود.
---
او تنها کسی است که نه تنها راضی می شوم، بلکه می خواهم که
از من برتر باشد.

منتظرم تا خرجم کند. من تمام حس، تا خرجم کند. چشمانم بازِ باز، تا خرجم کند.

من چون هیچ، در دست او، در پنجه ی آفتاب...
من تمام هیچ، تمام اعشار،
او تمام یک.
---
چرا وقتی می بینمش،
او همیشه در درست ترین درستی هایش است،
و من در غلط ترین غلطی هایم؟!
و مهم تر این که، چرا من از این موضوع خوشحالم؟!

من در دست او، در پنجه ی آفتاب...

در نقد مینیمالیسم، و از آسمان های سپید

چرا مینیمال نه؟ مینیمال کجا باید و کجا نه؟
مینیمالیست، بسیار به این که مخاطب فهمِ درستی از گزاره اش می کند، خوش بین است. اگر این گزاره ها از جنسی باشند که نتوان مفهومِ مطلقی برای آن ها در نظر گرفت – یعنی از گزاره های ریاضی دور باشند – می توان از مینیمالیسم بهره جست و دریافتِ مفهوم را به خواننده واگذارد.
امّا اگر این گزاره ها، نظری باشند حاصلِ انتقاد و سنجش و مقایسه یِ گوینده، و برای آن ها بتوان مفهومی مطلق و ریاضی وار در نظر گرفت، نباید به مینیمالیسم و خوش بینیِ همراهِ آن اعتماد کرد؛ زیرا فهمِ درست و راهگشای این گزاره ها، نیاز به دیدنِ روندِ نقد و استدلالِ گوینده دارد، که این امر دور از روشِ مینیمالیستی است.
از این روست که عمدتاً مینیمال نیستم.
ضمناً، آفتی که این روش به دنبال دارد، این است که به سبب گیرایی و دلنشینی اش و البته کوتاهی اش، خواننده را از خواندن دیگر روش ها دور می دارد. با در نظر گرفتن این که بخشِ عمده ای از شناخته های ما آدمیان، یا قابلیتِ کوتاه گفته شدن را ندارد، یا اگر هم داشته باشند سخت فهم می شوند، می توان نتیجه گرفت که خواننده ای که تنها مینیمال می خواند، از بخشی از شناخته های بشری دور می تواند ماند.
این آفت، بسیار گریبان گیر ما آدمیان این عصر است. همین که فقط می خواهیم مطلب را یک نظر ببینیم، یا صرفاً عکسی تماشا کنیم، و این وابستگیِ بیمار گونه مان به تندی...
بامداد 30 دی ماه 87
---
این که این چند وقت کم تر نوشته ام، از این رو نیست که ذهنم خاموش شده، و چیزی برای گفتن نیست. موضوع این است که این چند وقت، عشق است که در فضایِ ذهنم پرواز می کند و می تابد. نوشتن از او، آن هم در وبلاگ، پرآفت است. دارم جلوی خودم را می گیرم. ترجیح می دهم کمی باسواد تر شوم، و بعد چیزهایی از آن در وبلاگم بنویسم، تا مجبور نشوم خودم را بنویسم.
ولی سرجمع گفت و گویی داشته م با مهدیِ عزیز در این باب. نوشته اش را بخوانید، نظر من هم اولّین نظر است. به نظرم بد نیست. متشکرم از اهمیتی که می دهید.
اگر دوباره اسیر دیوِ سستی نشوم، شاید از شناخت و فلسفه و دین بنویسم.
---
کیومرثِ عزیز یک مطلبِ بسیار خوب نوشته است. یکی از روزهای پر کشف و شهودِ زندگی اش را. حتماً ارزش خواندن را دارد. تنبلی نفرمایید!
---
زمان نوشته شدن، و فضایِ ذهنی من موقعِ نوشتنِ متن بالا – مینیمالیسم – و متن زیر – قسمتی از یک نوشته ام به نامِ "رمزها، رنگ ها، دیدارها" – بسیار متفاوت اند. این را خواهید دید. راستش نمی خواستم همین چند خطش را هم بنویسم، ولی گفتم اگر این هم نباشد، این پستِ وبلاگم خیلی از خودم دور خواهد بود.
این "آن" از آنِ من، شاعرانگی اش از آنِ شما...
---
ما روی آسمان، آسمان تمام سپید.
من چشم در چشم آفتاب،
پنجه ی آفتاب رو به روی من.
می درخشد.
جمعه 11 بهمن 87