۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

شهر آرام آرام در آغوشِ باران به خواب می رود

باران می بارد.
مادر، لالایی می گوید...
شهر در فکر فرو رفته است.

دیگر کسی بوق نمی زند. دیگر راننده غر نمی زند.

شهر خاموش.
بینا شده است. می شنود.

و این تویی که می باری.

شهر خاموش است.
تازه ساکت شده است. در فکر فرو می رود.
خود را می شناسد.
تو را می شنود.

آرام آرام، این تویی که بیدارمان می کنی، و این لالاییِ توست که خوابمان می کند.

باران می بارد.
شهر بیدار می شود، و آرام آرام، در آغوشِ باران، به خواب می رود.
---
او تنها کسی است که نه تنها راضی می شوم، بلکه می خواهم که
از من برتر باشد.

منتظرم تا خرجم کند. من تمام حس، تا خرجم کند. چشمانم بازِ باز، تا خرجم کند.

من چون هیچ، در دست او، در پنجه ی آفتاب...
من تمام هیچ، تمام اعشار،
او تمام یک.
---
چرا وقتی می بینمش،
او همیشه در درست ترین درستی هایش است،
و من در غلط ترین غلطی هایم؟!
و مهم تر این که، چرا من از این موضوع خوشحالم؟!

من در دست او، در پنجه ی آفتاب...

۴ نظر:

  1. سلام
    قبلاً فکر می کردم فقط راجع به مسائل منطقی خوب می نویسی، اما حالا می بینم که در ادبی نوشتن و بیان برخی احساسات به غیر مستقیم ترین حالت هم چیزی کم نداری. آخرش رو خیلی دوست داشتم.

    پاسخحذف
  2. سلام،اتفاقاً من اين نوشته هات رو ترجيح مي دم
    خوشحالام كه داري از شهرت مي نويسي و حواست به شهرت جمع شده

    منظورت از "او"؟

    پاسخحذف
  3. باورهایمان دایره ایست به دور زندگی...

    پاسخحذف
  4. و این همه صداقت توی حست!
    و این همه صداقت توی بیانت!
    شاید اگه صاف و ساده بگی،
    صاف و ساده به دستت بیاد.

    مهشید

    پاسخحذف