۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

زمستان است. هم بیرون، هم درون.

موضوع از آن جایی شروع می شود که دو سه روز پیش، با یکی از دوستانم حرف زدم، که اصلاً خوشحال نبود.
و من هم.
و خیلی ناگهانی، اشتراکمان پیدا شد: انگار هر دو حس می کنیم در تحوّلیم، و از این تحوّل، نگران.
این به کنار، چند وقت پیش هم با یکی دیگر از رفقا حرف می زدم، و باز همین...
خیلی نیاز به نمونه های دیگر ندارم تا بگویم چنین حسی وجود دارد، و حتّی شایع است، خصوصاً در جمع رفقای خودم.
آن دوستم، موضوع را مربوط می دانست به "سنِ ما، و شرایطی که فعلاً در آن هستیم"، مثلاً جامعه ی جدیدمان: دانشگاه.
انگار من از دو جهت با این تحوّل مواجه ام.


نخست، شاید همان قبلی: تأثیر سن و شرایط اجتماعی. خیلی عوامل از این دسته را می توان ذکر کرد، ولی من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. خیلی کوتاه، من با یک محیط ناقص جدید رو به روام، که خیلی بزرگ، نامنظم، و نافهمیدنی است. از این رو نمی توانم زندگی ام را سامان دهم، و شاید این کوششِ من برای سامان بخشیدن به زندگی، بخشی از این تحوّل است.


دوم، که آن را مهم تر، دائمی تر، و "روی خودم" موثرتر می دانم، طبیعت است: زمستان.
از این رو می گویم "روی خودم"، که من هیچ گاه چندان اهمیتی برای سن قائل نشده ام. آدمی پیوسته به ادراکِ جهانِ خویش می پردازد، و آن چه مهم است، فهمِ کلیتِ این جهان است، نه مثلاً یک حالتِ خاص، یا فاکتورِ خاص، مثلِ سن.


به نظرم نخستین بار که با این "اثرِ فصل" آشنا شدم – خود آگاهانه ملاقات کردم! – زمستانِ سالِ سومِ دبیرستان بود. خیلی از آن موقع چیزی یادم نیست (همین دو سال پیش بود!)، جز این که زندگیِ خوبی نبود. (هیچ گاه موفق نشده ام "خویشتنِ خویش" را به یاد بیاورم. یک پرسش: اصلاً به یادآوردنِ "خویشتنِ خویش" ممکن است؟ باید به این پرسش پرداخت...)
دیگر بار، همین زمستانِ گذشته بود، سالِ پیش دانشگاهی. به شدّت نگران بودم، و خیلی متغیّر (=مودی). نگرانِ درس ها، نگرانِ این که چرا هیچ چیز را نمی فهمم، نگرانِ این که چرا همه چیز این قدر بد است... و خیلی چیزهای دیگر.
با در نظر گرفتنِ تجربه ی سالِ قبلش، پارسال حدس زدم که احتمالاً این تأثیرِ فصل، اهمیت دارد. این که دو بار در یک برهه ی زمانیِ یکسان، یک نوع بلا سرت بیاید، نمی تواند بی ارتباط به آن برهه ی زمانی باشد.


هنوز دلایلِ محکمی برای درستیِ این موضوع نیافته ام البته. از چند نفری که پرسیدم، موافق بودند. علی قیدی عزیز هم گفت که این امر درست و این تأثیر، جدی است. چند نمونه هم آورد از اعتقاداتِ نحله های گوناگون عرفانی در این مورد.


نمی دانم این تحوّل چیست، و به کجاست.نگرانم. برایم ناخوشایند است. همه ی حس های بد به سویم هجوم آورده اند. دلم حسابی تنگی می کند.
می خواهم تنها باشم.
در انتظار بهارم. یک تغییرِ جدید. انگار یک تولّدِ دوباره برای بشریت.
اصلاً هوا که گرم می شود، بهتر فکر می کنم! خوشحال ترم. امیدوار ترم.
ولی الآن، این قدر ناامیدم، بد و دل تنگم، که حتی به این هم امید ندارم.
خدایا، زمستان کافی است. هم بیرونی اش، هم درونی اش.
بتاب!


---
رقصِ من، برای پایانِ زمستان

درود بر همه ی آشوب ها
هیچ ها، پوچ ها، تنهایی ها
درود بر همه ی آشوب ها
اندیشیدنِ حس ها، حس کردنِ اندیشه ها
درود بر همه ی آشوب ها
انسان ها، انسانی ها، زیاده انسانی ها
درود بر همه ی آشوب ها
من ها، من ها، من ها
خشم ها، خشم ها، خشم ها
ناامیدی ها
درود بر همه ی آشوب ها
چرخش ها، ریزش ها،
و حرکت های کاتوره ای
درود بر همه ی آشوب ها
آغاز ها، پایان ها
درود بر همه ی آشوب ها
احمق ها، مستی ها
درود بر همه ی آشوب ها
گیجی ها، گولی ها، شنگولی ها
آشوب، در آغوشت می گیرم.
دیگر برو، الوداع.


دگر میلاد.

پنج شنبه 1 اسفند 87
ساعت 10:52 صبح
---
وقتی تو در زمستان هستی،
حتیّ زمستان هم دوست داشتنی است.

۴ نظر:

  1. قبل از اینکه نظر کلی بدم باید بگم من بر عکس تو در زمستان خیلی بهترم ، خییلی بهترم فکر می کنم ! و جالب اینجاس که من زمستان رو دوست دارم !!!بیشتر فکر می کنم به یک خاطره ی خوبی که ما در یک فصلی داشتیم و الان به یاد نمیاریم ولی تاثیرش رو شدید در سکناتمون می بینیم !
    مهشید

    پاسخحذف
  2. منسوب به حضرت امیر علیه السلام :
    «أَ تَزعَمُ أَنَّکَ جِرمٌ صغیر وَ فیکَ انطَوَی العالَمُ الأکبر»
    ای نسخه ی اسرار الهی که تویی
    وی آینه ی جمال شاهی که تویی
    بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
    از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

    زمستان هم از این ، بیرون نیست.

    پاسخحذف
  3. سلام
    من این حس رو توی زمستون تجربه نکردم. میلاد یه سوال؟ چرا انقدر از اطرافت ناراضی هستی؟وقتی پیش بودی فکر می کردی اونجا چقدر بده، حالا هم دانشگاه. چرا تکان های زندگی رو بزرگ میگیری؟ تو تا آخر عمرت هم مشروط نمیشی اما یک ترم با این فکر زندگی می کنی! شاید تعریفت از محیط اشتباهه؟ چرا همه چیز بده؟
    حرف ناشناس بالایی رو دوست دارم و آشنا شدن با او رو نیز.

    پاسخحذف
  4. احساس تحول... بهترین تجربه روحی آدمه وقتی که با تمام سلول ها و ذهنت حسش می کنی و با تمام وجود، به این تغییر آگاه هستی.
    سن اما جریان دیگه ایه و تحول در هر سنی شگفتی ها و بعضن سختی های خودش رو داره. یادم می آد روزهای 18-19 سالگی رو که هر روز تغییری بود طوری که سردرگم می شدم از خودم و از اطراف.
    یه حرفی هم که یادم نیست از کجا شنیدم همیشه توی گوشم زنگ می زد و اضافه می شد به همه سردرگمی ها و البته برخلاف بقیه، با خودش راحتی خیال می آورد: کسی که هر روزش با روز قبلی یکسان باشه، باید به سرعت به فکر چاره بیافته. این جمله برای من بیشتر از همه حرف های اطرافیان و حتا حرف های ذهن خودم بهم جرات ادامه مسیر پرتغییر رو می داد، گرچه هر کسی باید فرکانس ذهن خودش رو پیدا کنه و راه حل های خودش رو پیدا کنه. این فقط یه خاطره بود.

    همیشه یادآوری "خویشتن خویش" برام جریان فکر برانگیزی بوده، و با راه هایی مثل بو و موسیقی همیشه سعی کردم به اون خویشتنی که در یک برهه زمان مشخص داشتم برگردم، بعضی موقه ها هم جواب داده. کمکی هم که به من کرده (با توجه به قصدی که از پیش برای خودم ترسیم می کردم) نقد و بررسی خودم با بی رحمانه ترین (وحتا غیرمنصفانه ترین) اشکال بوده. خب همیشه هم احساس خوبی داشتم، چه موقعی که خویشتن موفقی رو از خودم استنباط کردم چه خویشتن چرک و ابله! چون در بدترین شرایط می فهمیدم که در اون خویشتن خویشم چه کاستی هایی بوده و چطور باید از تکرارش جلوگیری کنم. این هم یک خاطره بود نه "دستورالعمل".

    تغییر فصل هم می تونه دلیل این آشفتگی باشه و البته هوای کثیف تهران! به نظرم خیلی نگران نباش، آغاز بهار همیشه تغییرات خوبی درپی داره بخصوص موقعی که خودت رو به اصطلاح کوک کنی با طبیعت پیرامون (شاید بهار توی قطب این معنی رو نده، ولی در شرایط جغرافیای ما نشانه های تولد و میلاد و نو شدن بیش از حدیه که بشه بهش بی توجه موند)

    و آخر اینکه، حق توئه که ناراضی باشی، غربزنی، بـخندی، گریه کنی، عاشق بشی، زمستونا داون بشی، از بهار لذت ببری، درسات رو نفهمی و خیلی چیزای دیگه.
    همه اینها حالت های ذهن هستن که ذهن در حال تجربه اشونه، بعضی موقع ها تجربه ها طولانی می شن و شاید تکرار شن. وقتی که از تجربه های ذهن آگاهانه استقبال کنی ذهن هم با یه پشتوانه محکمتر و با اعتماد به نفس بیشتری به تجربه، تحلیل و استنتاج می پردازه. این هم یه نظر شخصی بود و فقط بابت اشتراک نظر.

    خوشحال باش و پُر پردازش!

    پاسخحذف