امشب یک فیلم teen دیدم. موضوعش مهم نیست.
در اوجِ سنین teen ام که بودم، ناخواسته، در و دیوار، کاشی ها، پارچه ها، لباس ها، و هر چیزی که بافت نامنظمی در آن به چشم می خورد، به تندی برایم پر می شد از صورت های مختلف! ناگاه در این بافت های نامنظم، انبوهی صورت می دیدم... آدم های مختلف. یکی خوشحال، یکی عصبانی، و یکی غرق در تفکر... هر کدام برای خودشان شخصیتی داشتند. از بعضی هاشان می ترسیدم، با بعضی دوست می شدم، و بعضی هم برایم جالب و تفکّربرانگیز بودند. غرق در این صورت ها می شدم، و انگار با شناختنشان، آدم های دور و ورم را می شناختم. هنوز صورت بزرگ و عجیب کاپشن آویخته ام روی چوب لباسی بزرگ قدیمی یادم هست... که همیشه شب ها به این فکر می کردم که این مرد عجیب، کیست؟!
شاید این که از آن موقع، هر وقت نقاشی کرده ام، صورت و آدم کشیده ام، بی تأثیر از این نباشد...
حالا آن چوب لباسی بزرگِ چوبیِ کهنه، جایش را داده به این رخت آویز پلاستیکیِ بی روحِ پشتِ در.
امشب، بعد از دیدن آن فیلم teen – که موضوعش مهم نیست – ناگاه دوباره توی کاشی ها، صورت ها را کشف کردم! و خیلی بیشتر از این که مشغول آشنا شدن با این جامعه ی انسانی شوم، ذهنم به "فراشناخت" پرداخت، و کاویدن خود. فهمیدم که اَ..! چند سال است صورت ها را ندیده ام؟! اصلاضً یادم نمی آمد که آخرین صورت را کجا دیدم، و کی...
و بعد هم، این گزاره به ذهنم رسید، که این نوشته را برای بیان آن می نویسم:
گویا ما هیچ گاه در یک "سن" – به مفهومِ بازه ای از عمر، با ویژگی های خاص که "بازه" بودن آن را می سازد – زندگی نمی کنیم، چنان که دیگر "سن ها" به کلّی از "من" ما برون شده باشد و ما تنها در "سن فعلی" خود باشیم. (جای "من" می توان قرار داد "ذهن"؛ عمدتاً من به یک معنی این دو را به کار می برم.)
انگار همه ی این "زیست" عمرِ ما، مستقل از سنی که حالا داریم، در جایی در "من" ما نهفته است؛ و به دلایل مختلف ممکن است ویژگی های هر یک از این سن ها، در سن فعلی ما بازآیی و بازنمود کند.
مثلاً:
این ویژگی سنین teen ام، "صورت" ها، در سن فعلی من باز می نماید. من "صورت ها" را تجربه می کنم، ولی هم زمان این ویژگیِ نسبتاً بارزِ سن فعلی من: "فراشناخت" نیز قویّاً حضور دارد، و این طور انگار من در یک لحظه هم تجربه ی سنِ قبلیِ خود را داشته ام، هم تجربه ی سن فعلی ام را.
شاید این جا، "ناخودآگاه" فروید – که من بلدش نیستم! – درستیِ این گزاره ی مرا تأیید کند! منطقی به نظر می رسد که نامِ این بخش از ذهنِ خود را - که همه ی "زیستِ" ما در آن نهفته می شود – "ناخودآگاه" بگذاریم. چون من خودآگاهانه، خواستی مبنی بر دیدن صورت ها نکرده بودم...
این یک بخش از ماجرا، بخشِ دیگر همان "دلایل مختلف" است – که Bold اش کرده بودم. در این جا، این رسانه ی سینما بود که سببِ بازنمود در من شد. ایده ای ندارم که چگونه می توان این گزاره را مهندسی کرد، مثلاً این که شاید بتوان با قرار دادن خود در فضای یک سن – بخشی از عمر با ویژگی های خاص – برخی ویژگی های آن را دوباره فراخواند و آن ها بهره جست. شاید این برای درمان بیماران روحی مفید باشد.
همین. دیگر نمی دانم. هیچ چیز از روانشناسی نمی دانم!
---
درباره ی نوشته های اخیرم، و کمی خودشناسی؛ یا "بازگشتِ نیچه!":
نقدی که به خودم وارد می کنم، این است که نوشته های اخیرم، خیلی بیشتر از این که "گزاره های فکری" درست و سودمندی به دستِ خواننده بدهد، بیانی شوریده و متلاطم، و جریانی از احساسات و زیستِ خودم بوده است. و از این رو، احساس عذاب وجدان می کنم.
از چند نفری پرسیدم، و عمدتاً در اساس این نقد با من موافق بودند، اما این حرفِ من که "وبلاگم بدتر شده است" را یا تأیید نمی کردند، یا چندان برایشان مطرح نبود.
خلاصه این که می کوشم کمی بیشتر به گزاره ها بپردازم، به جای خودم.
---
رگبار می بارد...
می ترسم آن قدر آلوده باشم، که هر قدر در او گام بردارم هم، پاک نگردم.
آفتاب دیگر نمی تابد، دارد می بارد.
او بر من می بارد، هر قدر هم که آلوده ام...
مرسی.
---
خودکشی:
بعضی ها لیاقت چیزی بیشتر از انزوا ندارند. من، یکی از آن ها هستم.
---
رگبار می بارد،
گریه بودم. خنده می شوم.
خوشا گام برداشتن در باران،
خوشا رقصِ آدمی، و خداوند.
رگبار می بارد،
روی بخارِ شیشه،
یک لبخند بزرگ می کشم. یک لبخند نیم دایره :)
---
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم،
منِ گستاخِ مزاحم،
هر چند که او، چون طبیعت، بر من بتابد،
و به منِ گستاخِ مزاحم،
پیوسته لطف داشته باشد.
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم.
23 بهمن 87،
2:30 بامداد
و 1:00 ظهر
سلام
پاسخحذفخوب بود. تا حالا به این توجه نکرده بودم که"ما هیچ گاه در یک سن زندگی نمی کنیم"، اما گزاره ی درستی بود. رفتارهای ما ترکیبی از سنین است.
بخش خودکشیت رو نفهمیدم، نامربوط و لوس بود.
هوم!! میدونی جالب قضیه اینکه من همیشه نه تنها تو سن تین بلکه از زمانی که کوچیک بودم و تا همین حالا این قضیه صورتک ها و شخصیت پردازیش رو داشتم
پاسخحذفو شاید این هم تاییدی بر حرفت باشه!
راستی به من راجع به نظریه "ناخودآگاه" فروید توضیح بده! D:
راستی با نظر بالایی راجع به شعرت موافقم
ببین می تونی با یه بخشی حرف هایی که مخاطبش بانوی آفتاب هست رو مشخص کنی!
میلا
سلام!
پاسخحذفخیلی سخت می نویسی! نمیدونم من اینطور حس میکنم یا... البته یکبار دیگه هم یکی، راجع به شعر های ساده س مورد علاقه ی من، بهم گفت که نباید انقدر نسبت به فهمیدن یک متن یا شعر تنبل باشم... باید دست از ساده پسندی بردارم و از درگیر بودن با یه متن پیچیده و کشف مفهوم از خلال جملاتش، لذت ببرم..
اما میدونی... همین گنجوندن مفاهیم بزرگ در جملات کوتاه، ساده و بی آلایشه که اونا رو ناخودآگاه تو ذهن من به یه اثر ادبی بزرگ تبدیل میکنه :)
چاکریم!
سلام
پاسخحذفنه به هر شب نوشتنت، نه به الآنت