۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

رقصِ چاقو و شور زندگی!

خنده، مسلماً یک هدیه ی الهی است. به وضوح، خنده تو را از این "توی عمق زندگی" ای که در آن فرورفته ای، بیرون می آورد، می آوردت روی زمین، و انگیزه ای می شود که بروی کمی بالاتر از زمین... بالاتر از زندگی.
خنده بر می انگیزد. انگیزه می دهد که دوباره تلاش کنی. آن قدر دوست داشتنی هست که زندگی کنی تا بخندی... خلاقانه، متنوع، و همیشگی بخندی.
خنده را باید تحویل گرفت.
خدایا، مرسی که تحویلم گرفتی، و دوباره مرا آوردی روی زمین.
---
زندگیِ عجیبی است!
توی عمق زندگی هستی و می خواهی از دوستانت فرار کنی و بروی سراغ کتاب ها...
بعد ناگهان با یکی از رفقا، شروع می کنید به خندیدن به "رقص چاقو"، و این که هزار نفر نشسته اند چلق چلق دست می زنند و یکی آن وسط قر می دهد! و آی می خندی!
وبعد می آیی روی زمین. یکی از همان دوستانی که انگار می خواستی از او فرار کنی، ناخواسته، اتفاقی می آوردت روی زمین.
زندگیِ عجیبی است. هنوز برای من پر است از این "اتفاقی" ها.
---
وقتی که می خندی، این گزاره ی درستِ "این نیز بگذرد"، بدجوری حالت را می گیرد! نه؟!
---

محمدمهدی زرافشان گفت...
سلام! ما باید بدونیم تمامی دستورات سطح بندی داره و نمی شه یکی از این دستورات رو به کل جامعه تعمیم داد. مثلا گفتن که متقین احساس می کنن این دنیا زندانه و حال زندانی هم معلومه، اما حالا می شه اینو به همه گفت؟!باید سطح
خودمون رو پیدا کنیم.


مهدی، این رو درباره ی نوشته ی "خنده، رقصِ درون" من گفته بود.
مهدی جان، می گویی که سطوح متفاوت اند، و برای هریک دستوری وجود دارد...
درست می گویی، ولی این یک نوع نگاه است، که شاید بتوان با واژه ی "جزئی نگری" معرفی اش کرد. یک نوع نگاه دیگری هم هست، "کلی نگری" شاید، که موضوع را به طور ماهوی بررسی می کند. می کوشد آن را در همه ی سطوح – در همه ی ابعادی که همه ی ما می بینیم – بشناسد. و شاید خیلی هم "دستور" نمی دهد، چنین شناختی، خود در عاقل جماعت، دستور هم می سازد...
ضمناً، ترجیح می دهم نه خیلی از واژه ی دستور استفاده کنم، نه دستور بدهم، نه دستور بپذیرم! ترجیح می دهم تا جایی که می شود، سر و کارم با "گزاره ی درست" باشد و "عقل سلیم".
در هر حال، نتیجه یکی است، برادر.
ما فقط در چند حرف با هم فرق داریم... به اندازه ی "دستور" و "درست"!
ولی مهم این است، برادر، که نتیجه در هر حال یکی است. آرمانمان، غایتمان، یکی است.
و همین است که این قدر مهمّی!

بامداد دوشنبه 7 بهمن 87
ساعت 3:00

---
و او تمام هوش، تمام آرام،
و من تمام آسیمه سر.
و او تمام خویش،
و من چندان شکسته، جدا، پراکنده...
و من، فروریخته.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

توی عمق زندگی

دانشگاه، و امتحان هایش، بدجوری مرا کردند توی عمق زندگی. و این است که الآن دلم نمی آید بنویسم. آنتی تز این حرف در ذهنم این است که خوب، این هم تویی... قرار نیست هر وقت روی زمینی، یا بعضی وقت ها که بالاتری، بنویسی.

می شود از نقد دانشگاه نوشت. از این که عجب دروغ بزرگی است. از این که مادر دانشگاه های صنعتی کشور (!)، و قلب تپنده ی جنبش دانشجویی کشور، هیچ کدام از این دو نیست. حتی خیلی کم تر از این ها هم نیست. حتی در حد و اندازه های دبیرستانم هم نیست!
از این که اولین مشخصه ی یک جامعه ی درست را ندارد: نظم. از این که در آن استاد به جای آن که استادی کند و خدمت به بشریت، در موضع قدرت، تجارت می کند.
از این که 20 دانشجوی ممتاز مملکت را می دهند 12.75، آن هم در ادبیات! از این که نمی فهمی سیستم ورزش کردنش را... یکی، دو ترم سلاخی ات می کنند، تا 3 سال بعد را مثل خرس بخوری و بشوی یک مرد غیور ایرانی، که اگر شکم نداشته باشد مرد نیست! از این که حتی اگر همه ی دنیا شهادت بدهند که تو بیمارستان بودی و نمی توانستی درس بخوانی، و حتی اگر نمره های دیگرت هم آنقدر خوب باشند که نشان دهند نمی پیچانی، هنوز به تو به اندازه ی گوسفند احترام نمی گذارند. از این که هر استادی یک جوری به دانشجویانش نمره می دهد، و این خیلی حق ها را ضایع می کند.
از این که اساتید احترام نمی گذارند.
از این که اساتید بی سواد اند. بی اخلاق اند.
از این که بعضی هاشان، ظالم اند.
از این که تنبل اند.
و از این که نمی دانم حقوقشان، حقشان است، یا نه.
می شود از این نوشت که ما دانشجوها هم بلد نیستیم چگونه وضع را درست کنیم. از این که من برایم بیشتر مهم است که 12.75 ادبیات خودم را، بکنم حق خودم و 20 ام را بگیرم، تا این که ظالم جماعت را آدم کنم. من خیلی بلد نیستم از این ها بنویسم... هنوز ترم یکی ام و بیشتر استاد و در و دیوار دیده ام تا دانشجو...
می شود از این نوشت که این دانشگاه، هیچ چیزش عادلانه نیست. از این که نه استادش، استاد است؛ نه دانشجویش، دانشجو...

دو تا "جیغ نزنید لطفاً!":
مسلماً فقط پلی تکنیک این طور نیست. این وضع دانشگاه های کشور ماست. وضع رفقای دیگرم هم خیلی فرقی با من ندارد.
مسلماً همه ی اساتید این طور نیستند. تا حدیش هم به خاطر این است که این ترم استادهای بدی به تور من خورده بودند! استاد فیزیکم، گل بود، باسواد، محترم، و دوست داشتنی. استاد تفسیر نهج البلاغه ام همین طور... دکترای فلسفه داشت و چقدر درست نقد می کرد این حکومت مثلاً اسلامی ما را.

موضوع این است که من نمی خواهم از هیچ کدام از این ها بنویسم! می خواهم از این بنویسم که همه ی این ها باعث شده که چقدر توی عمق زندگی باشم، چقدر زیادی شهر باشم، و چقدر زیادی از خودم دور باشم. این که همه ی این ها باعث شده که این قدر آدم های به درد نخوری به تورم بخورند که نتوانم خودم را نقد کنم،
و از این که این دانشگاه این قدر بد است که... آدم به خودش مغرور می شود.
وای بر این آدم و وای بر این دانشگاه!
---
Slumdog Millionare را دیدم و چقدر چسبید. یکی از بهترین فیلم های زندگی ام... روایتش که شاهکار بود، جدا، شرقی بودنش جدا! آفرین. هر جایزه ای که برده، نوش جانش. البته، هنوز آواز گنجشک ها را ندیده ام... شاید دفعه ی دوم که می بینم، یک چیزی هم نوشتم.
---
او همتای سلطان صبح است. او بانوی آفتاب است.
و من چه کوچک... و او چه آرام، چه درست.
و من، دیدمش، و قد کشیدم.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

از شک ها، زنده ها، و انتخاب ها

خدایا، تا زمانی که بشر عقل خویش را به کار می گیرد، هنوز امیدی به جهان هست.
نیاید روزی که بشر تصمیم بگیرد مستی کند – نه این که مست "شود".
خدایا، شک های ما بایسته اند،
تا روزی که بشر شک می کند، امیدی به ایمان هست.

---
آفرین! آفرین! تو خوب فهمیده ای که دین "زنده" است. که علی، زنده است. و باید اگر شکری هست، آن را "زنده" به جا آورد. باید درک کرد که علی، برای ما چه آورده، و گفت: "علی، من از تو متشکرم."

طرف درباره ی تربیت صحبت می کرد - دکتر یه چیزی رحیمی؛ خیلی برایم اسمش مهم نبود، برای همین یادم نماند؛ ببخشید. نخست، به مساله ی تربیت دینی و هدایت می پرداخت، و خلاصه آن جایی بود که فیلسوف، بر نوک پنجه ایستاده، و سر بالای ابرها کرده... – هر چند که او چنان محکم سخن می گفت که لرزشِ بر نوکِ پنجه ایستادنش، به چشم نمی آمد.
سپس، بحث آمد کنار ما، و شد این جهانی، و شد تربیت و آموزش و پرورش و مدرسه.
مولف کتاب دینی ها جدید دبستان. نامشان را گذاشته "هدیه های آسمان" – و این مرد، به دروغ چنین نامی را نگذاشته...
می گفت (خلاصه می کنم، و نقل به مضمون):

"ما کوشش بسیار کردیم، تا آموزش و پرورش پذیرفت که "هدید های آسمان"، امتحان نمی خواهد. نگاه کنید، این بچه امتحان می خواهد؟
در کتاب، یک داستانی آمده از حضرت علی (ع) که برای سه کودک فقیر، غذا برده است. از بچه ها خواسته اند که درباره ی حضرت علی بنویسند. او نوشته:
(تا جایی که یادم می آید، نقل جمله به جمله. ببخشید، به متن برنامه دسترسی ندارم.)

"به حضرت علی گفتم: من از "تو" ممنونم.
ممنونم که "ما بچه ها" را دوست داری.
ممنونم به خاطر "خوراکی ها"...

حضرت علی، من
تو را خیلی دوست دارم. من تو را از خیلی هم بیشتر دوست دارم."

این بچه امتحان می خواهد؟ غایت تربیت دینی، این است که یک بچه به امامش بگوید "تو". این علی، جلوی او ایستاده است، زنده است، در نجف نخوابیده!"
خوشحالم از دیدن چنین گفت و گویی – برنامه ی "این شب ها"، نصفه شب، ساعت یازده، کانال یک. کم کم می توان برنامه ریخت و یک سری از برنامه های این صدا و سیما را مرتب دید. جالب تر این که، نمی دانم به این موضوع فکر شده یا اتفاقی پیش آمده، که مضمون برنامه کاملاً متناسب است با زمان پخشش.

شب، همیشه اوجِ نمودِ عقل من بوده.

---
خدایا، او انتخابش درست بوده، حالا هم کارش درست است! (او: همان دکتر رحیمیِ نوشته یِ قبل، کارشناس علوم تربیتی)
خدایا، ایران ما، الآن به مهندس مکانیک خوب بیشتر نیاز دارد یا کارشناس علوم تربیتی خوب؟
خدایا، امیدوارم انتخاب درست بوده باشد.
خدایا، انتخابم را درست بدار!

شب 29 دی، و بامداد 30 دیِ 1387

---
امتحانا تموم شد. خوب. اگه استادا لطف کنن و صرفاً حقم رو – و نه هیچ چیز دیگه ای! – بهم بدن، دانشجو ممتازیم ادامه پیدا می کنه... هر چند که چشمم آب نمی خوره. این جماعت نمی خوان بذارن من فیزیک بخونم!
برایتان متأسفم، اساتید گرامی دانشگاه. جامعه تان، بدجوری کثیف است... بدجوری. کافی است توی آینه نگاه کنید.
دلم برای معلم هایم لک زده...
موقع امتحانا چند تایی نوشته نوشته ام، کم کم پستشان می کنم. حواسم به نظرتتان بوده. متشکرم.

---

عشق می آید برد هوشِ دلِ فرزانه را/دزدِ دانا می کُشد اوّل چراغِ خانه را
عمراً!

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

یعنی امیدوار باشم؟

آن که عاشق شد، پنهانش داشت، و مرد، شهید مرده است.
گویا از گفته های جنابِ خداوندی است!

---
می بخشید رفقا. امتحان های دانشگاه در راه اند! تا حالا نگفتم این جا؟ من مکانیک می خوانم، پلی تکنیک (امیر کبیر). 87 ای. و هیچ میل ندارم ترم یکی مشروط بشم! فیزیکم رو خوندم، دوستش هم دارم، انشالله رواله! یاد گرفتم به ریاضی هم چندان امیدوار نباشم، هر قدر هم خونده باشم! نقشه کشی هم که خوب...می شه یه کاریش کرد. بقیه ش هم که عمومیه! این ترم 9 واحد عمومی دارم! فکر می کنم من رو با دانشجوهای الاهیات اشتباه گرفتند! :)
خلاصه این که، دو هفته ای هر روز نخواهم نوشت. اگر خدا رحم کرد و فرصتی شد، می نویسم.

موضوع این است که من خیلی بلد نیستم "مینیمال" بنویسم، حرف ها و روشم هم خیلی مینیمال شدنی نیست، و از این ها مهم تر این که معتقدم این جور نوشتن آفت دارد. به خاطر همین کم تر خواهم نوشت این دو هفته را.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

خنده، رقصِ درون

احساس گناه می کنم! زیرا امروز بسیار خندیده ام، و بسیار هم خندانده ام!
شانه های چپ و راستم مشغول بررسی ماجرا می شوند. (عمراً اگر من جرات چنین مرز بندی را داشته باشم!)
آشپزی می کنم؛ سوال که خوب می پزد، می شود این که:
چرا از این که "به من خوش بگذرد"، نه این که "زورکی خوش بگذرانم"، می هراسم؟
نمی توانم این بار خیلی از "ما" استفاده کنم و موضوع را اجتماعی کنم؛ چرا که این احساس در افراد درونی تر از آن است/بوده است که توانسته باشم خوب واکاوی اش کنم. (می خواستم بگویم این "خنده هراسی" می تواند عمدتاً آفت جامعه ی دین دار باشد، امّا می دانم که حرفم معتبر نیست، لااقل الآن)
و هم ارز سوال را می پزم، می شود این که:
چرا "بد گذشتن و پیوسته اندوهناک بودن" در نگاهم مقدّس می نمایند؟
نه جنابِ خدا.
این گزاره که "پیوسته اندوهناک باش. تو مقدّسی!" هر قدر می گذرد در نگاهم غلط تر می نماید.
چرا؟
جامعه مان به قدرِ کافی اندوهگین است؛ و می بینم که "خنده" جامعه مان را بهبود می بخشد. گویا جداً خنده خیلی وقت ها می شود دوای دردهایمان. (پس از خواندنِ تمام متن، لطفاً پانویسِ 1 را بخوانید. مربوط به این جاست!)
بخش متعادل کننده ام وارد ماجرا می شود.
اندوه هایمان، حاصل از درد و دغدغه اند؛ و خداوند داند که دغدغه آه که نیکوست! ولی موضوع این است:
اندوه، گویا، بروزِ این درد و دغدغه است، از این روست که اندوهناکی درستی دارد.
از دیگر سو، گاه خنده های ما پاک اند، و زیبا. آن قدر بلند، که می خوانمشان "رقصِ درون". نباید از این خنده، خوشی، رقص، ترسید. چنین هراسی، ترس از خود است.
و من آموخته ام، تجربی، و عینی، که نباید از خودم بهراسم. (خیلی شخصی: چون خدایم با من رفیق است. چاکریم، رفیق خدا!)
(علی قیدیِ عزیز، لطفاً "bro!" 1 را بخوان. شهابِ عزیز، تو هم 2 را.)
این می شود محصولم. خیلی ریاضی است، ببخشید.
خنده، می تواند بروزِ "دوای درد" باشد، از این رو نیکوست. اندوه، می تواند بروزِ "درد"، آن نیز هم.
هر دوشان که واقعی باشند، برایم می شوند "مقدّس". انسانی. راست. (و این همان چیزی است که عمراً این یوزارسیف ندارد!)
---

پانویس

1: خوبیِ نوشتن، حتیّ در مواردِ غیرِ ریاضی هم، این است که خودش کم کم مساله را حل می کند! مگر ریاضی و فیزیک جماعت را می توان بدونِ چرک نویس حل کرد؟! این هم عین همان! همه شان می شوند جنابِ "شناختِ بشری". دوستش دارم! این بخش "متعادل کننده" ام، که خیلی مدیونش هستم، عمدتاً موقع نوشتن، آن هم با خودکار روی کاغذ سفید خط دار، وارد ماجرا می شود.


---


کمی درباره ی وبلاگم، و وبلاگ نویسی:
دو انگیزه در کار بود.
اولی را در پانویسِ 1 گفتم: این که نوشتن به من یکی، لااقل، سر و سامان می دهد، و این همان چیزی است که همیشه می خواهم.
دومی، مربوط به ارتباط/تعامل م با اطرافیان است. (این اطرافیان عجب واژه ی عجیبی است! این جا می شود رفقا.) جمعی از این اطرافیان، که "برای هم مهم ایم"، می شوند رفقایم. به هر دلیلی.
حس می کنم من بدون نوشتن ام، ناقص ام. لااقل، اشتباه دیده و فهمیده می شوم، و این می شود پایه و اساس بد فهمی های ما از هم. حس می کنم این نوشتن، وبلاگ نویسی، من و رفقایم را رفیق تر می کند. دوستی مان را، درست تر می کند. اوّل می خواستم اسم وبلاگ را بگذارم "مکالمه"...
موضوعِ دومی، مربوط به این هر شب نوشتن است. و این پیوسته به روز کردن. (معادلِ خوبی برای آپدیت سراغ دارید؟)
بردیا، اولین اعتراض را وارد کرد، همین امشب، و وادارم کرد به موضوع فکر کنم. (Read bro 3, bro!)
نخستین آفتِ این زیاد نوشتن که به ذهنم می رسد، کم بودنِ کیفیت است. آدم که هر روز افکارِ ناب ندارد! و کیست که نخواهد پیوسته آن چه می نویسد، خوش فکری هایش باشد؟
به این همان اوّل ها پاسخ دادم. این گونه که من، زشت و زیبا، منم. ترجیح می دهم من باشم، تا هر برچسبی از من. راست.
آفتِ دیگر، شاید مربوط به ارتباط با شما باشد. این را بگویید. می شنوم.
مسلّماً برایم مهم اید.
(نخوانید!: ترجیح می دهم نگویم که به چه دقّتی "گفت و گو"ها را می خوانم!)


---

bro!:
1. علی قیدی: نخستین بار، این "رقصِ درون" موقع نوشتن درباره ی شما به ذهنم رسید. رک به "دوره"، ویژه نامه ی جشن فارغ التحصیلی دانشی های دوره ی 12. این یک تقدیر بزرگ بود!
2. شهاب: "آخدا"یت در ذهنم بازآیی شد! ایول!
3. بردیا: امشب از آن شب هایی است که خودم را مدیونت می دانم! تو خیلی رفیقی، خیلی!

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

هدیه اش بزرگ باشد!

امشب با کسی صحبت کردم، که تولدش بود.
و من، هدیه تولدش را به او دادم؛ یکی از باورهایم را.
و پیوسته در این اندیشه ام که اگر هم باورم درست باشد، هدیه دادنش درست است یا نه؟
گویا وجدان ما، اصیل ترین موجود است.

ما پیوسته در جست و جوی حقیقت ایم. این وجه اشتراکمان است.
هر یک به روش خویش.
این اشتراکمان پر رنگ می شود، و می شود سبب دوست داشتن. بشریت. برادری.
تا وقتی که به حقیقت می اندیشیم،
و به این می اندیشیم که دیگران هم به حقیقت می اندیشند،
جامعه مان، آرمانی است.


---

رک و پوست کنده، دردم می گیرد هر بار که غزه را می بینم.
و این دخترکی را که می گرید، در آتش و خون، رویِ "همه جا".
کسی منبع خبری معتبر سراغ دارد یا نه؟
از یک سو رسانه های خودمان: مرگ بر اسرائیل!
از یک سو می شنوم فلسطینی ها خونمان را که اهدا کرده ایم، پس فرستاده اند، چون شیعه ایم!
(هر چند که اگر این دومی درست باشد هم، باز من معتقدم این وسط غزه طرف مظلوم ماجراست)

---


خدایا، امشب تولد یکی است که من با او صحبت کردم.
هدیه اش بزرگ باشد!

پ.ن: یک "هدیه ی بزرگ"، در مقابل "یک مشت هدیه ی خرده ریز و کوچک" قرار می گیرد! اولی، نوع هدیه ی مورد علاقه ی من است!

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

در من ضرب شدی

حتی امیدواری ام هم، تجربی است. به این هم می گویند امید؟!
آگاهی ام، تجربی است.
خرده-ریز-بهتر-شدن-هایم، دیفرانسیل های پیشرفتم، جمع می شوند و بردارهای انتقال هر روزم را می سازند. delta Y هایم را.
محرم که می شود، در من ضرب می شوی.
و بردار انتقالم، به جای Integral dx می شود Integral e^x.dx.
نه، تو بیشتری. خیلی از نمایی بیشتری... x^x ای.
آن چه که می بینم، تجربه ام، delta Y است.
بگذار شرم نکنم، و بگویم، که داشتم کور می شدم... مترم داشت وارونه می شد. کم نمانده بود تا Y را Y- ببینم.
خودت رخ نمودی که دیدمت.
تو اصلاحاتی. تو بزرگی.
بینایم کردی. در من ضرب شدی. افزایش یافتم. افزایشم دادی.

و دریغا، من، پیوسته خود را تقسیم خواهم کرد...
پیوسته خود را تقسیم خواهم کرد...

تو بیشتری. تو از توابعِ متعالی هم، متعالی تری.
---
شرح و تفصیل:
ببخشید. می دونم خیلی ریاضی شد. دلم نمیاد توضیح بدم، ولی مجبورم.
نمی دونم کار درستی می کنم که توضیح می دم یا نه.
Delta Y، یعنی تغییراتِ کمّیتِ Y.
Integral (انتگرال) گرفتن از یه کمّیت، جمع کردنِ مقادیرِ ریزِ اون کمیّت ه. به این مقادیرِ ریز، می گیم دیفرانسیل، مثلِ dx.
توابعِ متعالی، توابعِ پیچیده تر از توابعِ معمول هستند، و عمدتاً مقادیرِ خیلی بزرگ تر از توابع معمولی رو می شه باهاشون تولید کرد. (سرنوشت بدی در انتظارِ کسیه که این وسط بخواد ایراد ریاضی بگیره و بگه همه شون این طوری نیستند!)
توابعِ نمایی هم مثلِ: 2 به توانِ x (^ علامت توانه، توی تایپ)
2^x

مهم اینه: این دو انتگرال رو مقایسه کنید:

delta Y = integral dx
delta Y = integral x^x.dx
حالا می فهمم که توضیح دادنم کار درستی نبود! یک تراژدی بود.
---
پیشنهاد:
این نوشته ی گلرخ رو بخونید، توی بلاگ 360 ش
http://360.yahoo.com/golrokhn : تهران، دی ماه 1387
بلاگش رو هم ببینید:
http://golrokhn.blogspot.com
هر دو دوست داشتنی اند. زبانش خیلی از من گویاتره. محتوا رو هم که اصلاً مقایسه نمی کنیم. :)

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

آن چه باید سنجید

باید ببینیم اون ور چه کسایی هستند. هر جایی، به هر روشی که عزاداری کردیم، برای چی بوده. ببینیم اصلی ترین صفت هایی که توی جمع دشمنان امام حسین می بینیم، چیه.
به نظر من، بی رحمی.
بی رحمی، زبونی، و پستی اون سپاه، بارزترین چیزیه که ما می بینیم...
امیرالمومنین می فرمایند که: دل هاتون رو به نرمی "عادت" بدید.
اون ها یه مشت غارتگر بودند. حتی جنگاور هم نبودند. برای اندیشه ای نمی جنگیدند. برای غارت می جنگیدند.


شهاب مرادی، عصر عاشورا، کانال دو، سجده گاه عرش


شهاب خان، خدا خیرت بده که فهمیدی باید چی رو ببینیم. باید چی رو بسنجیم، و چگونه به بهترین روشی که می شه، خودمون رو نقد کنیم. حیف شد که این آخریش بود.
مسئولان این عزاداری ها، چقدر به فکر مهربان تر کردن مردم هستند؟
خدایا، ما به مهربانی نیاز داریم. از این بی رحمی ها، به خودت پناه می آورم.
این جا مرثیه سرایی نباید کرد. به قدر کافی می بینیم: غزه... آفریقا... همین جا.
آمین.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

صادراتت چیست؟

[این محاسبه یعنی این که] باید ببینیم صادراتمون چیه... بعضی آدم ها صادراتشون
نفرته. تولید نفرت می کنند. بعضی ها به وضوح حسد می ورزند.

شهاب مرادی، ظهر تاسوعا، کانال دو، "سجده گاه عرش"

صادراتم چیست؟
---

مشکل دارم با این نوع عزاداری محرم. اساساً با "عزاداری" مشکل دارم. موضوع "اثر"یه که عزاداری باید بگذاره، و خداوند داناست که این عزاداری ها، اثری ندارند...
فعلاً اصل پر بسامد ذهنم، "نقد"ه، سنجش، یا محاسبه. به نظرم فعالیت هایی "درست" اند، که با نقد همراه باشند. چون "درست" برای من، یعنی راهگشا "به سوی درستی". درستی، خوبی،" انتقال"ه،"بردار"ه، "نقطه" نیست. (در این گفته، اسپینوزا هم با موافقه!)
باید ببینم توی عزاداری، ما چه جوری خودمون رو نقد می کنیم؟ ابزار نقد، توی عزاداری، چیه؟ سینه زدن، زنجیر زدن، نقد خوده؟!
نقد، اگر درست و محکم صورت بگیره، منجر به تصمیم درست می شه. آیا "دو ساعت پیوسته نوحه گوش کردن و سینه زدن" (نوحه = ذکر مصیبت)، ابزار نقد محکمیه؟ محکم تر از عقله؟
در نهایتِ خوش بینی، اگر این نوع عزاداری های رایج، به نقدی منجر بشن، باز با این سوال رو به روایم که:

اثر کدوم مانا تره؟ عقل، یا عزا؟

معتقدم که حجم گسترده ای از این عزاداری ها که من می بینم، اصولاً دور از نقد خوداند؛ حتی "دور کننده" از نقد خود اند.
---

روز های عجیبیه. من هیچ وقت هیئت برو نبودم. هیچ وقت هم توی عزاداری ای، اشک نریختم. الآن، به لطف شهاب مرادی، می فهمم که گویا این "اشک نریختن" من، به خاطر غلط بودنم نبوده...
الآن مفتخرم که بگم اشک ریختم. بعد از نقد خودم. بعد از "حس کردنِ" "حسین".
"حسین"، نه "عاشورا".

خیر ببینی شهاب خان. انشاالله از اینی که هستی، درست تر بشی. جامعه ی ما به مثل تو نیاز داره. چون برای تو، "دین" "زنده"ست.

نصفه شب، کانال دو.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

این جا منم، آن گونه که منم

I feel beloved.
"می بینم" که دستم را می گیرد. و می بینم که درست می گفت.
همیشه از او می خواستم که رخ بنماید.
انگار واژه های پر بسامد ذهن ما، حقیقتاً قالبی هستند که زیست ما در آن ها شکل می گیرد.
مدتی بود که "حقیقت" شده بود اصلم. انگاری "حقیقتیسم" = "اصالت حقیقت" من (!) - که "حقیقت" را هم می توانستم در آن تعریف کنم، تعریفی که بسیاری از قضیه ها و شرایط را توجیه می کرد – تنها دغدغه ی زیستم بود.
و حالا، پس از مدت بسیار، این را به یاد آورده ام، همین که زمانی "اصالت حقیقت" ی برایم وجود داشت، و زمانی همیشه نخستین زنگ ذهنم را "حقیقت" می زد.
و درستی این گفته اش را در می یابم که "خدا را از یاد بردند، پس خودشان را از یاد بردند (خدا خودشان را از یادشان برد؟)". به نظرم این "خود" ما، این "خود متعالی" ما، مفهومی ست که در ظرف واژگان "پر بسامد" ذهن ما تجلی می یابد. و انگار خود ما، با خود ما، با این واژگان سخن می گوید.
و ادامه ی گفته اش چه بود؟ "و خداوند آن ها را در روز قیامت از یاد خواهد برد"... اگر این "خداوند" در ظرف "اصول" ذهن ما (= واژگان پر بسامد، یا هر چه که می خواهی بنامش) تجلی می کند، این که ما را از یاد ببرد دقیقاً به چه معناست؟ بعید می دانم نوعی "قهر قهر!" باشد، یا نوعی "پشت کردن" و این که "من تو را نمی شناسم"... باید نمودهای گویاتری هم داشته باشد.
گاهی صلح می شود اصل زندگی مان. گاهی حقیقت. گاهی خرد. گاهی عشق. شاید بهتر باشد باز هم قضیه را شخصی ببینم و بگویم برای من این گونه بوده است. این مفهوم "متعالی" پیوسته جامه دیگر می کند، قالب عوض می کند. چرا این گونه است؟
من از این تغییر قالبش خوشنودم.
نخست این که:
حس می کنم این تفاوت ها در نگرش به او (آن؟)، سبب تعالی جامعه ی بشری است، و آرامش آن. (مسلماً از این که تعالی و آرامش را جدا کرده ام، منظوری دارم!) البته، نه به عنوان یک اصل آغازین، که به عنوان یک قضیه ی سازنده (یک عامل). اگر از آغاز نگاه ما آدمیان یکسان بود و تفاوتی نمی کرد، جامعه ی مان به کلی دیگر بود. نمی خواهم بگویم چگونه بود. می توان تصورش کرد.
ولی حالا که تفاوت نگاه داریم، این که این مفهوم در قالب های متفاوت در ذهن ما جاری می شود، سبب می شود ما نخست خود را نقد کنیم، و سپس به دیگران حقانیت بدهیم. و این سبب می شود آدمیان یک دیگر را دوست بدارند، و نسبت به هم دید خیر خواهانه پیدا کنند.


باید ببینم چه کرده ام که این گونه خود را از یاد برده بودم.
هی! وبلاگ که اتاق اعتراف نیست! منتظر چه هستید؟!


این که آدم بتواند خوب شوخی کند، و طنز بنویسد، جداً موهبت بزرگی ست! و این چیزی ست که الآن ندارمش رفقا. مرا ببخشید. به خاطر همین است که این قدر بد/تلخ شده است این نوشته ام، و بد تر از این، نوشته ی آغازینم.
این زشتی نوشته ها، شاید به خاطر پروتوتایپ (نمونه ی اولیه! خارجیش خیلی قشنگ تره!) بودن فرم نوشته هایم است. شاید چون در فرم های معمول، کاستی هایی دیده ام... می خواهم خلاق باشم، و می دانید که کار سختی ست. می کوشم بهتر شوم.
ما دوستیم... نه؟ "نا زیبایی" نباید دلیل بشود که یک دیگر را نخوانیم.
(ارباب خاندان عزیز! یک زمانی – آن موقع ها که می خواستم اسپرانتو یاد بگیرم - به من گفتی "بد"، "ناخوب" نیست. الان می بینم درست می گفتی! برای همین به جای "زشتی" گفتم "نا زیبایی".)


این جا "وجدان گاه" من است. نمی خواهم این جا دروغ بگویم، و به خودم برچسب بی خودی بزنم. نه برچسب دینی، نه نژادی، نه اخلاقی، و نه هر مرگ دیگری. این جا منم، آن گونه که منم.
رفقا، یک دیگر را آن گونه که هستند، دوست دارند.


PS. ای صمد! این "هر چیزی خوبش خوبه" رو بد جوری دوست داشتم. ایول.

دوشنبه 16 دی 87،
4 بعد از ظهر،
8 محرم، یک روز مانده به تاسوعا، بعد از دیدن "نجوای عاشورایی" مجید مجیدی،
صدا گرفته، سرماخورده!

باید نوشت

حس می کنم دارم دوباره بزرگ می شوم، و از این موضوع خوشحالم.
انگار ما فقط بعضی وقت ها "حس می کنیم" داریم "بزرگ می شویم"، رشد می کنیم... تغییر می کنیم. نمی دانم کوشش سودمندی ست که بشناسیم این "حسِ بزرگ شدن" در اثر کدام "محسوسات" پیش می آید، یا نه...
می گویم "دوباره"، چون قبلاً هم چنین حسی داشته ام. این گونه است:
یکی به تو می گوید غلطی. این "یکی" هر محسوسی می تواند باشد، از رفیق رفقا بگیر تا غریبه های توی خیابان. این "غلطی" هم گویا خیلی روش اش مهم نیست، مهم اثری است که می گذارد، و آن "خود انتقادی" ست. این جا دیگر موضوع شخصی می شود، مجبورم بگویم "من" این گونه ام که اول اول، به اندازه dt می بینم طرف در نگاه اول چقدر محق است، اگر کمی "نا بر حقی" در او ببینم، یا احساس ناخوشایندی که در خودم ایجاد می شود از یک مقدار بحرانی ای بیشتر باشد، جبهه می گیرم، و با طرف مقابله می کنم.
این جاست که شانه ی راست وارد می شود! آرام تر که می شوم، شروع می کنم به نقد خودم. از همان موضوع شروع می کنم، ولی عمدتاً این موقعیت ها کمی تحلیلشان پیچیده می شود، و مجبور می شوم هی پیش تر و پیش تر بروم، تا برسم به یک تعداد اصول. و این جاست که وجدان وارد می شود!
و این همانی است که به آن می گویم بزرگ شدن، و از آن خوشحال می شوم... یک نگاه گسترده، و انگار "حکیمانه" به خودت می کنی، درستی و غلطی ات را می سنجی (می دانم جمله ی بدی ست... شاید بهتر باشد بگویم "با هر معیاری که می دانی، می سنجی...")، و بعد هی می کوشی درست تر شوی. و این جا دیگر، این قدر پیش رفته ای که اصلاً فکر نمی کنی کسی که نقدت کرد، بر حق بود یا نه.... از آن گذشته ای، و فراتر رفته ای.
شاید بسیاری از کوشش های ما در این بحث هامان، و نقد و پاسخ ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" ماست. و نتیجه ی منطقی این است که بگویم بسیار بهتر است در این شرایط، از بحث گذر کنیم، و خودمان را بسنجیم.
حس می کنیم حقیر بوده ام؛ و بسیاری از کوشش هایم در جدال ها و بحث ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" بوده. و به نظرم منطقی است که این حس، حاصل همین "حس بزرگ شدن" باشد... شاید همیشه بزرگ می شویم، ولی فقط بعضی وقت هاست که آن را حس می کنیم، و آن وقت ها حس می کنیم "بزرگ تر" شده ایم، یعنی خودمان را نقد کرده ایم و فهمیده ایم که "خرد تر" بوده ایم، یا "نابخرد تر".
و این حس، حس مغتنمی است. دوباره موضوع شخصی می شود، و باید بگویم "من" به طور شگفت زده و مبهوت می شوم از این که هنوز خدا نگاهم می کند، و برایش مهم ام... و تصمیم می گیرم از آن کثافتی که بوده ام، بهتر شوم.
ناگهان حس می کنی تنها نیستی.
و وقتی که حس می کنی تنهایی، این که ناگهان حس کنی تنها نیستی، خیلی می چسبد.
البته، این که همیشه حس بکنی داری بزرگ می شوی هم حس خوبی نیست! چون مترادف است با این که همیشه حس کنی غلطی... و آن وقت به اندازه ی این "یوزارسیف"، رقت آور (معادل فارسی Pathetic چیست؟) می شوی! بدون شک پیامبران جناب خداوند، این گونه نبوده اند!
تمام.

حس می کنیم بدجوری دوران "رکودم" را می گذارنم... یک فترت واقعی. همیشه این وقت ها نوشتن کمکم کرده است، انگار این "من" پیچیده را کمی مرتب و منظم تر کند، و قابل فهم تر. انگار می توانم با نوشتن، کمی این آشوب را مدل کنم. و از این موضوع خوشحالم می شوم، از این "کوشش".
گرچه وصالش نه به کوشش دهند/ آن قدر ای دل که توانی بکوش
همه ی کوشندگان نمی رسند، ولی فقط کوشندگان می رسند.
این که دوباره، پس از پنج، شش سال، تصمیم گرفته ام وبلاگ بنویسم، برای این است که حس می کنم این نوشتن برایم مفید است. حس می کنم بسیاری از اوقات "بد" خواهم نوشت، و از این موضوع می ترسم... ولی آدم جماعت، با همه ی درستی ها و غلطی هایش آدم است... و دارم می پذیرم که "آدم" باشم. کدام درست است: این که همیشه درستی هایت را بنمایانی، یا این که خودت را؟
دارم می پذیرم آدم باشم، چون به خدایی امید دارم که کمک کند بپرم.
(کیو، رفیق، آدم بزرگ شده ام... نه؟ عجیب است.)
نه برادر، هنوز خدا زنده است. چرا سعی کنم این قدر خودم را به همه چیز "عادت کرده" نشان بدهم که بگویم خدا مرده است؟ نه، فکر می کنم این طور به خودم دروغ می گویم. هر چقدر هم که کثافتم، ولی هنوز هم می بینمش. و این خدایی که من می بینم، گویا خوب است...
خدایا، تو موجود عجیبی هستی. مغروری (می دانم عربی اش کبر است، و غرور یعنی فریب، ولی هنوز کبر مفهومی در ذهنم را تداعی نمی کند – makes no sense) ، و اذیت می کنی، و از تو می ترسم، و به تو امیدوارم. خدایا، من و تو با هم خیلی رازها داریم...
چرا هنوز جرئت می کنم خودم را به دست تو بسپارم؟! و بگویم آن کن که خود دانی؟

15 دی 87،
10 شب،
گلودرد...