۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

باید نوشت

حس می کنم دارم دوباره بزرگ می شوم، و از این موضوع خوشحالم.
انگار ما فقط بعضی وقت ها "حس می کنیم" داریم "بزرگ می شویم"، رشد می کنیم... تغییر می کنیم. نمی دانم کوشش سودمندی ست که بشناسیم این "حسِ بزرگ شدن" در اثر کدام "محسوسات" پیش می آید، یا نه...
می گویم "دوباره"، چون قبلاً هم چنین حسی داشته ام. این گونه است:
یکی به تو می گوید غلطی. این "یکی" هر محسوسی می تواند باشد، از رفیق رفقا بگیر تا غریبه های توی خیابان. این "غلطی" هم گویا خیلی روش اش مهم نیست، مهم اثری است که می گذارد، و آن "خود انتقادی" ست. این جا دیگر موضوع شخصی می شود، مجبورم بگویم "من" این گونه ام که اول اول، به اندازه dt می بینم طرف در نگاه اول چقدر محق است، اگر کمی "نا بر حقی" در او ببینم، یا احساس ناخوشایندی که در خودم ایجاد می شود از یک مقدار بحرانی ای بیشتر باشد، جبهه می گیرم، و با طرف مقابله می کنم.
این جاست که شانه ی راست وارد می شود! آرام تر که می شوم، شروع می کنم به نقد خودم. از همان موضوع شروع می کنم، ولی عمدتاً این موقعیت ها کمی تحلیلشان پیچیده می شود، و مجبور می شوم هی پیش تر و پیش تر بروم، تا برسم به یک تعداد اصول. و این جاست که وجدان وارد می شود!
و این همانی است که به آن می گویم بزرگ شدن، و از آن خوشحال می شوم... یک نگاه گسترده، و انگار "حکیمانه" به خودت می کنی، درستی و غلطی ات را می سنجی (می دانم جمله ی بدی ست... شاید بهتر باشد بگویم "با هر معیاری که می دانی، می سنجی...")، و بعد هی می کوشی درست تر شوی. و این جا دیگر، این قدر پیش رفته ای که اصلاً فکر نمی کنی کسی که نقدت کرد، بر حق بود یا نه.... از آن گذشته ای، و فراتر رفته ای.
شاید بسیاری از کوشش های ما در این بحث هامان، و نقد و پاسخ ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" ماست. و نتیجه ی منطقی این است که بگویم بسیار بهتر است در این شرایط، از بحث گذر کنیم، و خودمان را بسنجیم.
حس می کنیم حقیر بوده ام؛ و بسیاری از کوشش هایم در جدال ها و بحث ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" بوده. و به نظرم منطقی است که این حس، حاصل همین "حس بزرگ شدن" باشد... شاید همیشه بزرگ می شویم، ولی فقط بعضی وقت هاست که آن را حس می کنیم، و آن وقت ها حس می کنیم "بزرگ تر" شده ایم، یعنی خودمان را نقد کرده ایم و فهمیده ایم که "خرد تر" بوده ایم، یا "نابخرد تر".
و این حس، حس مغتنمی است. دوباره موضوع شخصی می شود، و باید بگویم "من" به طور شگفت زده و مبهوت می شوم از این که هنوز خدا نگاهم می کند، و برایش مهم ام... و تصمیم می گیرم از آن کثافتی که بوده ام، بهتر شوم.
ناگهان حس می کنی تنها نیستی.
و وقتی که حس می کنی تنهایی، این که ناگهان حس کنی تنها نیستی، خیلی می چسبد.
البته، این که همیشه حس بکنی داری بزرگ می شوی هم حس خوبی نیست! چون مترادف است با این که همیشه حس کنی غلطی... و آن وقت به اندازه ی این "یوزارسیف"، رقت آور (معادل فارسی Pathetic چیست؟) می شوی! بدون شک پیامبران جناب خداوند، این گونه نبوده اند!
تمام.

حس می کنیم بدجوری دوران "رکودم" را می گذارنم... یک فترت واقعی. همیشه این وقت ها نوشتن کمکم کرده است، انگار این "من" پیچیده را کمی مرتب و منظم تر کند، و قابل فهم تر. انگار می توانم با نوشتن، کمی این آشوب را مدل کنم. و از این موضوع خوشحالم می شوم، از این "کوشش".
گرچه وصالش نه به کوشش دهند/ آن قدر ای دل که توانی بکوش
همه ی کوشندگان نمی رسند، ولی فقط کوشندگان می رسند.
این که دوباره، پس از پنج، شش سال، تصمیم گرفته ام وبلاگ بنویسم، برای این است که حس می کنم این نوشتن برایم مفید است. حس می کنم بسیاری از اوقات "بد" خواهم نوشت، و از این موضوع می ترسم... ولی آدم جماعت، با همه ی درستی ها و غلطی هایش آدم است... و دارم می پذیرم که "آدم" باشم. کدام درست است: این که همیشه درستی هایت را بنمایانی، یا این که خودت را؟
دارم می پذیرم آدم باشم، چون به خدایی امید دارم که کمک کند بپرم.
(کیو، رفیق، آدم بزرگ شده ام... نه؟ عجیب است.)
نه برادر، هنوز خدا زنده است. چرا سعی کنم این قدر خودم را به همه چیز "عادت کرده" نشان بدهم که بگویم خدا مرده است؟ نه، فکر می کنم این طور به خودم دروغ می گویم. هر چقدر هم که کثافتم، ولی هنوز هم می بینمش. و این خدایی که من می بینم، گویا خوب است...
خدایا، تو موجود عجیبی هستی. مغروری (می دانم عربی اش کبر است، و غرور یعنی فریب، ولی هنوز کبر مفهومی در ذهنم را تداعی نمی کند – makes no sense) ، و اذیت می کنی، و از تو می ترسم، و به تو امیدوارم. خدایا، من و تو با هم خیلی رازها داریم...
چرا هنوز جرئت می کنم خودم را به دست تو بسپارم؟! و بگویم آن کن که خود دانی؟

15 دی 87،
10 شب،
گلودرد...

۴ نظر:

  1. سلام میلاد جان ، چطوری پسر ؟
    فک کنم قبلنم یه چیزایی مینوشتی! خوشحالم که دوباره شروع کردی ! از نثرت خوشم میاد !
    و در آخر اینکه موفق باشی :)

    پاسخحذف
  2. سلام.

    1.خوشحالم از نوشتنت ولی از چگونگی انجام فعل خوشحالترم.

    2.نوشته ات جالب و با مسما بود، می توانم بگویم شبیه این احساس را تجربه کرده ام(البته نه عینا چون اینگونه تجارب یا بهتر بگویم مشاهدات بسیار جنبه ی شخصی و منحصر بفرد دارند)و این تجربه به نوعی موجب دگرگونی شخصی من شد-البته نه به این شوری ها که گمان کنی صحبت از مکاشفه یا تجارب این چنینی است صرفا یک تحول درونی که گاه ممکن است با ساده ترین رخدادها حاصل شود.
    زمانی بود که احساس می کردم در حال رشدم، این احساس هم در پی نوعی نگاه جدید حاصل شد؛ در دوره ای احساس می کردم دیدگاهم نسبت به تحولات درونی و بیرونی ام بسیار در حال تغییر است نمی گویم که کاملا ناخودآگاه ولی با هشیاری کامل هم همراه نبود.جریان چنان پیچیده نبود می توان گفت "مهم شدن چیزهایی که تا بحال مهم نبوده اند".
    نوعی دغدغه برای بشر اسمش را گذاشته بودم:
    "Crying for Human Scandals" معادل فارسی آن تقریبا می شود:" گریستن برای رسوایی های بشر". و به واقع هم احساس ام همین جمله بود، نه صحبت از فقر و جنگ و امثالهم نیست صحبت از به کجا رفتن و چگونه رفتن بشر است...
    بگذریم لب کلام؛
    این احساس اوایل صرفا نوعی "self-torturing" (خود -شکنجه گری!!) بود، چون صرف داشتن فکر چیزی جز عذاب حاصل از بی حاصلی خود در پی ندارد.
    همزمان با این احساس ، احساسی مشابه احساسی که به آن اشاره کردی پیدا کردم، می توان گفت "بیداری وجدان"(ترکیب مناسب تری نیافتم)؛ مسلم است که با وجود احساس قبلی ام این بیداری حاصلی جز ملامت خود به همراه نداشت.
    ولی در مرور زمان احساس کرم که "ناخودآگاه" در حال رشدم، می گویم نا خودآگاه چون به واقع این چنین بود بسیار آنی و خالی از هرگونه هشیاری شخصی اتفاق افتاد. این تجربه جدا از هر جنبه ای برایم یک ناثیر عمیق داشت که بعدها دریافتم که نام این تاثیر را می توان گذاشت "دستیابی به self" ، من تا کنون معادل درستی برای "self" نیافته ام به جز عبارت "صور ازلی ابدی" در کلام مولانا. این تاثیر جدید باعث شد تا وجدان را صرفا بخش ملامتگر وجودم ندانم و دریافتم که در همه جای وجودم ریشه دارد، این حس، بزرگترین رشدی بود که تجربه کرده ام.
    تجربه ی بزرگ شدن و "قدکشیدن فکری" (عبارت محبوب من) لازم و ملزوم یکدیگرند. و این در هر دوره ی زندگی مصداق دارد.
    مخلص کلام، در جواب بند آخر صحبتت:
    "با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او".

    3.پ.ن: به سرم زد که برگردم به بلاگ نویسی...

    پاسخحذف
  3. و دوباره میلاد محمد زاده ! برگشتی و مینویسی برای اینکه باز هم زهن من مشغول نوشته هات بشه ! یک حس نوستالوژیک در خودم حس میکنم شدید ! ( برای نوشته های تو و دیگر چیزهای مشابه فقط تونستم اسم میلادین نکست رو در نظر بگیرم :دی )و خوبه که دوباره مینویسی و من دوباره میلادین تکست می خونم ! ولی مثل اینکه فرق کرده این میلادین تکست ها ! به هر حال موفق باشی رفیق .

    پاسخحذف
  4. نظری می خواستم بنویسم.
    مجموعه دیگر نظرها، همان بود که می خواستم بگویم.
    تنها این را بگویم که خودویرانگری آگاهانه ات مبارک!

    پاسخحذف