۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

این جا منم، آن گونه که منم

I feel beloved.
"می بینم" که دستم را می گیرد. و می بینم که درست می گفت.
همیشه از او می خواستم که رخ بنماید.
انگار واژه های پر بسامد ذهن ما، حقیقتاً قالبی هستند که زیست ما در آن ها شکل می گیرد.
مدتی بود که "حقیقت" شده بود اصلم. انگاری "حقیقتیسم" = "اصالت حقیقت" من (!) - که "حقیقت" را هم می توانستم در آن تعریف کنم، تعریفی که بسیاری از قضیه ها و شرایط را توجیه می کرد – تنها دغدغه ی زیستم بود.
و حالا، پس از مدت بسیار، این را به یاد آورده ام، همین که زمانی "اصالت حقیقت" ی برایم وجود داشت، و زمانی همیشه نخستین زنگ ذهنم را "حقیقت" می زد.
و درستی این گفته اش را در می یابم که "خدا را از یاد بردند، پس خودشان را از یاد بردند (خدا خودشان را از یادشان برد؟)". به نظرم این "خود" ما، این "خود متعالی" ما، مفهومی ست که در ظرف واژگان "پر بسامد" ذهن ما تجلی می یابد. و انگار خود ما، با خود ما، با این واژگان سخن می گوید.
و ادامه ی گفته اش چه بود؟ "و خداوند آن ها را در روز قیامت از یاد خواهد برد"... اگر این "خداوند" در ظرف "اصول" ذهن ما (= واژگان پر بسامد، یا هر چه که می خواهی بنامش) تجلی می کند، این که ما را از یاد ببرد دقیقاً به چه معناست؟ بعید می دانم نوعی "قهر قهر!" باشد، یا نوعی "پشت کردن" و این که "من تو را نمی شناسم"... باید نمودهای گویاتری هم داشته باشد.
گاهی صلح می شود اصل زندگی مان. گاهی حقیقت. گاهی خرد. گاهی عشق. شاید بهتر باشد باز هم قضیه را شخصی ببینم و بگویم برای من این گونه بوده است. این مفهوم "متعالی" پیوسته جامه دیگر می کند، قالب عوض می کند. چرا این گونه است؟
من از این تغییر قالبش خوشنودم.
نخست این که:
حس می کنم این تفاوت ها در نگرش به او (آن؟)، سبب تعالی جامعه ی بشری است، و آرامش آن. (مسلماً از این که تعالی و آرامش را جدا کرده ام، منظوری دارم!) البته، نه به عنوان یک اصل آغازین، که به عنوان یک قضیه ی سازنده (یک عامل). اگر از آغاز نگاه ما آدمیان یکسان بود و تفاوتی نمی کرد، جامعه ی مان به کلی دیگر بود. نمی خواهم بگویم چگونه بود. می توان تصورش کرد.
ولی حالا که تفاوت نگاه داریم، این که این مفهوم در قالب های متفاوت در ذهن ما جاری می شود، سبب می شود ما نخست خود را نقد کنیم، و سپس به دیگران حقانیت بدهیم. و این سبب می شود آدمیان یک دیگر را دوست بدارند، و نسبت به هم دید خیر خواهانه پیدا کنند.


باید ببینم چه کرده ام که این گونه خود را از یاد برده بودم.
هی! وبلاگ که اتاق اعتراف نیست! منتظر چه هستید؟!


این که آدم بتواند خوب شوخی کند، و طنز بنویسد، جداً موهبت بزرگی ست! و این چیزی ست که الآن ندارمش رفقا. مرا ببخشید. به خاطر همین است که این قدر بد/تلخ شده است این نوشته ام، و بد تر از این، نوشته ی آغازینم.
این زشتی نوشته ها، شاید به خاطر پروتوتایپ (نمونه ی اولیه! خارجیش خیلی قشنگ تره!) بودن فرم نوشته هایم است. شاید چون در فرم های معمول، کاستی هایی دیده ام... می خواهم خلاق باشم، و می دانید که کار سختی ست. می کوشم بهتر شوم.
ما دوستیم... نه؟ "نا زیبایی" نباید دلیل بشود که یک دیگر را نخوانیم.
(ارباب خاندان عزیز! یک زمانی – آن موقع ها که می خواستم اسپرانتو یاد بگیرم - به من گفتی "بد"، "ناخوب" نیست. الان می بینم درست می گفتی! برای همین به جای "زشتی" گفتم "نا زیبایی".)


این جا "وجدان گاه" من است. نمی خواهم این جا دروغ بگویم، و به خودم برچسب بی خودی بزنم. نه برچسب دینی، نه نژادی، نه اخلاقی، و نه هر مرگ دیگری. این جا منم، آن گونه که منم.
رفقا، یک دیگر را آن گونه که هستند، دوست دارند.


PS. ای صمد! این "هر چیزی خوبش خوبه" رو بد جوری دوست داشتم. ایول.

دوشنبه 16 دی 87،
4 بعد از ظهر،
8 محرم، یک روز مانده به تاسوعا، بعد از دیدن "نجوای عاشورایی" مجید مجیدی،
صدا گرفته، سرماخورده!

۱ نظر:

  1. دوصد تبریک بر تو!
    به انضمام اعجاب از ادبیات متفاوت.

    همیشه دلیر باشی در خلاقیت
    و خوش.

    پاسخحذف