۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

خنده، رقصِ درون

احساس گناه می کنم! زیرا امروز بسیار خندیده ام، و بسیار هم خندانده ام!
شانه های چپ و راستم مشغول بررسی ماجرا می شوند. (عمراً اگر من جرات چنین مرز بندی را داشته باشم!)
آشپزی می کنم؛ سوال که خوب می پزد، می شود این که:
چرا از این که "به من خوش بگذرد"، نه این که "زورکی خوش بگذرانم"، می هراسم؟
نمی توانم این بار خیلی از "ما" استفاده کنم و موضوع را اجتماعی کنم؛ چرا که این احساس در افراد درونی تر از آن است/بوده است که توانسته باشم خوب واکاوی اش کنم. (می خواستم بگویم این "خنده هراسی" می تواند عمدتاً آفت جامعه ی دین دار باشد، امّا می دانم که حرفم معتبر نیست، لااقل الآن)
و هم ارز سوال را می پزم، می شود این که:
چرا "بد گذشتن و پیوسته اندوهناک بودن" در نگاهم مقدّس می نمایند؟
نه جنابِ خدا.
این گزاره که "پیوسته اندوهناک باش. تو مقدّسی!" هر قدر می گذرد در نگاهم غلط تر می نماید.
چرا؟
جامعه مان به قدرِ کافی اندوهگین است؛ و می بینم که "خنده" جامعه مان را بهبود می بخشد. گویا جداً خنده خیلی وقت ها می شود دوای دردهایمان. (پس از خواندنِ تمام متن، لطفاً پانویسِ 1 را بخوانید. مربوط به این جاست!)
بخش متعادل کننده ام وارد ماجرا می شود.
اندوه هایمان، حاصل از درد و دغدغه اند؛ و خداوند داند که دغدغه آه که نیکوست! ولی موضوع این است:
اندوه، گویا، بروزِ این درد و دغدغه است، از این روست که اندوهناکی درستی دارد.
از دیگر سو، گاه خنده های ما پاک اند، و زیبا. آن قدر بلند، که می خوانمشان "رقصِ درون". نباید از این خنده، خوشی، رقص، ترسید. چنین هراسی، ترس از خود است.
و من آموخته ام، تجربی، و عینی، که نباید از خودم بهراسم. (خیلی شخصی: چون خدایم با من رفیق است. چاکریم، رفیق خدا!)
(علی قیدیِ عزیز، لطفاً "bro!" 1 را بخوان. شهابِ عزیز، تو هم 2 را.)
این می شود محصولم. خیلی ریاضی است، ببخشید.
خنده، می تواند بروزِ "دوای درد" باشد، از این رو نیکوست. اندوه، می تواند بروزِ "درد"، آن نیز هم.
هر دوشان که واقعی باشند، برایم می شوند "مقدّس". انسانی. راست. (و این همان چیزی است که عمراً این یوزارسیف ندارد!)
---

پانویس

1: خوبیِ نوشتن، حتیّ در مواردِ غیرِ ریاضی هم، این است که خودش کم کم مساله را حل می کند! مگر ریاضی و فیزیک جماعت را می توان بدونِ چرک نویس حل کرد؟! این هم عین همان! همه شان می شوند جنابِ "شناختِ بشری". دوستش دارم! این بخش "متعادل کننده" ام، که خیلی مدیونش هستم، عمدتاً موقع نوشتن، آن هم با خودکار روی کاغذ سفید خط دار، وارد ماجرا می شود.


---


کمی درباره ی وبلاگم، و وبلاگ نویسی:
دو انگیزه در کار بود.
اولی را در پانویسِ 1 گفتم: این که نوشتن به من یکی، لااقل، سر و سامان می دهد، و این همان چیزی است که همیشه می خواهم.
دومی، مربوط به ارتباط/تعامل م با اطرافیان است. (این اطرافیان عجب واژه ی عجیبی است! این جا می شود رفقا.) جمعی از این اطرافیان، که "برای هم مهم ایم"، می شوند رفقایم. به هر دلیلی.
حس می کنم من بدون نوشتن ام، ناقص ام. لااقل، اشتباه دیده و فهمیده می شوم، و این می شود پایه و اساس بد فهمی های ما از هم. حس می کنم این نوشتن، وبلاگ نویسی، من و رفقایم را رفیق تر می کند. دوستی مان را، درست تر می کند. اوّل می خواستم اسم وبلاگ را بگذارم "مکالمه"...
موضوعِ دومی، مربوط به این هر شب نوشتن است. و این پیوسته به روز کردن. (معادلِ خوبی برای آپدیت سراغ دارید؟)
بردیا، اولین اعتراض را وارد کرد، همین امشب، و وادارم کرد به موضوع فکر کنم. (Read bro 3, bro!)
نخستین آفتِ این زیاد نوشتن که به ذهنم می رسد، کم بودنِ کیفیت است. آدم که هر روز افکارِ ناب ندارد! و کیست که نخواهد پیوسته آن چه می نویسد، خوش فکری هایش باشد؟
به این همان اوّل ها پاسخ دادم. این گونه که من، زشت و زیبا، منم. ترجیح می دهم من باشم، تا هر برچسبی از من. راست.
آفتِ دیگر، شاید مربوط به ارتباط با شما باشد. این را بگویید. می شنوم.
مسلّماً برایم مهم اید.
(نخوانید!: ترجیح می دهم نگویم که به چه دقّتی "گفت و گو"ها را می خوانم!)


---

bro!:
1. علی قیدی: نخستین بار، این "رقصِ درون" موقع نوشتن درباره ی شما به ذهنم رسید. رک به "دوره"، ویژه نامه ی جشن فارغ التحصیلی دانشی های دوره ی 12. این یک تقدیر بزرگ بود!
2. شهاب: "آخدا"یت در ذهنم بازآیی شد! ایول!
3. بردیا: امشب از آن شب هایی است که خودم را مدیونت می دانم! تو خیلی رفیقی، خیلی!

۵ نظر:

  1. be nazare man ensanha bayad baraye hesi ke peida mikonan arzesh ghael shan yani na baraye ghamhashoon donbale mosaken begardan na baraks,albate nemigam hamishe chon bazi vaghta lazeme.man fekr mikonam moshkele jameaye ma nakhandidan nist,moshkele ma ineke jaygahe ghamo shadio nemidoonim.ma bayad ghamo shadio kenare ham bebinim na moghabele ham va ba har 2 shoon zendegi konim ta ghadre har 2 ro bedoonim.

    پاسخحذف
  2. اول: هر روز ننويس ، هر روز بنويس ولي هر روز تو بلاگت نذار
    دوم: با قسمت آخر حرف سينا(بالايي) موافقم
    سوم: . . .

    پاسخحذف
  3. منم وقتی خوبم ، خوبم !!
    وقتی بدم ، بدم !

    وقتی خوبم ، میدونم خوبم !! پس قدرش رو میدونم !
    ( من دارم عشق و حال میکنم ، من داره بهم خوش میگذره ،من الآن دارم به یه منظره قشنگ نگاه میکنم و .......... )
    و وقتی بدم ، به یاد اون موقع که خوش می گذشت ؛ میگم همه چی دوباره قشنگ میشه !

    در نتیجه با عقل ناقص خودم میان این دو ( رقص درونت و ترس ناشی از اون ) دست و پا نمیزنم !

    البته جواب خودت خیلی قشنگتر بود !!

    یا حق -- قربانت میلاد جان
    CJ

    پاسخحذف
  4. آرمان هستم:
    خيلي خوبه كه آدم به احساساش فكر كنه...خيلي خوبه كه آدم به احساساش اهميت بده...به اينكه چه احساسي؟كجا؟ و مهمتر از همه چگونه؟ راستش من با نظر سينا(كه نميدونم سيناي خودمونه يا نه)موافقم...اينكه مشكل ما اينه كه جايگاه غم و شادي رو نميدونيم...و اينكه مرزها رو فراموش ميكنيم...نميدونم شايد تو هم مثه من بارها وسط خنديدن به اين فكر افتادي كه:"زياد نيست؟چرا انقدر خوشم؟" - و من ياد اوون بنده خدايي ميوفتم كه وسط خنديدن سكته كرد...
    و حالا به اين نتيجه رسيدم كه: "تا ميتونم بخندم ولي نه هرجايي و نه هر اندازه اي"...فكر ميكنم انقدر بزرگ شديم كه اينارو تشخيص بديم
    ايزدت ياورت

    پاسخحذف
  5. سلام
    ما باید بدونیم تمامی دستورات سطح بندی داره و نمی شه یکی از این دستورات رو به کل جامعه تعمیم داد. مثلا گفتن که متقین احساس می کنن این دنیا زندانه و حال زندانی هم معلومه، اما حالا می شه اینو به همه گفت؟!
    باید سطح خودمون رو پیدا کنیم.

    پاسخحذف