دانشگاه، و امتحان هایش، بدجوری مرا کردند توی عمق زندگی. و این است که الآن دلم نمی آید بنویسم. آنتی تز این حرف در ذهنم این است که خوب، این هم تویی... قرار نیست هر وقت روی زمینی، یا بعضی وقت ها که بالاتری، بنویسی.
می شود از نقد دانشگاه نوشت. از این که عجب دروغ بزرگی است. از این که مادر دانشگاه های صنعتی کشور (!)، و قلب تپنده ی جنبش دانشجویی کشور، هیچ کدام از این دو نیست. حتی خیلی کم تر از این ها هم نیست. حتی در حد و اندازه های دبیرستانم هم نیست!
از این که اولین مشخصه ی یک جامعه ی درست را ندارد: نظم. از این که در آن استاد به جای آن که استادی کند و خدمت به بشریت، در موضع قدرت، تجارت می کند.
از این که 20 دانشجوی ممتاز مملکت را می دهند 12.75، آن هم در ادبیات! از این که نمی فهمی سیستم ورزش کردنش را... یکی، دو ترم سلاخی ات می کنند، تا 3 سال بعد را مثل خرس بخوری و بشوی یک مرد غیور ایرانی، که اگر شکم نداشته باشد مرد نیست! از این که حتی اگر همه ی دنیا شهادت بدهند که تو بیمارستان بودی و نمی توانستی درس بخوانی، و حتی اگر نمره های دیگرت هم آنقدر خوب باشند که نشان دهند نمی پیچانی، هنوز به تو به اندازه ی گوسفند احترام نمی گذارند. از این که هر استادی یک جوری به دانشجویانش نمره می دهد، و این خیلی حق ها را ضایع می کند.
از این که اساتید احترام نمی گذارند.
از این که اساتید بی سواد اند. بی اخلاق اند.
از این که بعضی هاشان، ظالم اند.
از این که تنبل اند.
و از این که نمی دانم حقوقشان، حقشان است، یا نه.
می شود از این نوشت که ما دانشجوها هم بلد نیستیم چگونه وضع را درست کنیم. از این که من برایم بیشتر مهم است که 12.75 ادبیات خودم را، بکنم حق خودم و 20 ام را بگیرم، تا این که ظالم جماعت را آدم کنم. من خیلی بلد نیستم از این ها بنویسم... هنوز ترم یکی ام و بیشتر استاد و در و دیوار دیده ام تا دانشجو...
می شود از این نوشت که این دانشگاه، هیچ چیزش عادلانه نیست. از این که نه استادش، استاد است؛ نه دانشجویش، دانشجو...
دو تا "جیغ نزنید لطفاً!":
مسلماً فقط پلی تکنیک این طور نیست. این وضع دانشگاه های کشور ماست. وضع رفقای دیگرم هم خیلی فرقی با من ندارد.
مسلماً همه ی اساتید این طور نیستند. تا حدیش هم به خاطر این است که این ترم استادهای بدی به تور من خورده بودند! استاد فیزیکم، گل بود، باسواد، محترم، و دوست داشتنی. استاد تفسیر نهج البلاغه ام همین طور... دکترای فلسفه داشت و چقدر درست نقد می کرد این حکومت مثلاً اسلامی ما را.
موضوع این است که من نمی خواهم از هیچ کدام از این ها بنویسم! می خواهم از این بنویسم که همه ی این ها باعث شده که چقدر توی عمق زندگی باشم، چقدر زیادی شهر باشم، و چقدر زیادی از خودم دور باشم. این که همه ی این ها باعث شده که این قدر آدم های به درد نخوری به تورم بخورند که نتوانم خودم را نقد کنم،
و از این که این دانشگاه این قدر بد است که... آدم به خودش مغرور می شود.
وای بر این آدم و وای بر این دانشگاه!
---
Slumdog Millionare را دیدم و چقدر چسبید. یکی از بهترین فیلم های زندگی ام... روایتش که شاهکار بود، جدا، شرقی بودنش جدا! آفرین. هر جایزه ای که برده، نوش جانش. البته، هنوز آواز گنجشک ها را ندیده ام... شاید دفعه ی دوم که می بینم، یک چیزی هم نوشتم.
---
او همتای سلطان صبح است. او بانوی آفتاب است.
و من چه کوچک... و او چه آرام، چه درست.
و من، دیدمش، و قد کشیدم.
می شود از نقد دانشگاه نوشت. از این که عجب دروغ بزرگی است. از این که مادر دانشگاه های صنعتی کشور (!)، و قلب تپنده ی جنبش دانشجویی کشور، هیچ کدام از این دو نیست. حتی خیلی کم تر از این ها هم نیست. حتی در حد و اندازه های دبیرستانم هم نیست!
از این که اولین مشخصه ی یک جامعه ی درست را ندارد: نظم. از این که در آن استاد به جای آن که استادی کند و خدمت به بشریت، در موضع قدرت، تجارت می کند.
از این که 20 دانشجوی ممتاز مملکت را می دهند 12.75، آن هم در ادبیات! از این که نمی فهمی سیستم ورزش کردنش را... یکی، دو ترم سلاخی ات می کنند، تا 3 سال بعد را مثل خرس بخوری و بشوی یک مرد غیور ایرانی، که اگر شکم نداشته باشد مرد نیست! از این که حتی اگر همه ی دنیا شهادت بدهند که تو بیمارستان بودی و نمی توانستی درس بخوانی، و حتی اگر نمره های دیگرت هم آنقدر خوب باشند که نشان دهند نمی پیچانی، هنوز به تو به اندازه ی گوسفند احترام نمی گذارند. از این که هر استادی یک جوری به دانشجویانش نمره می دهد، و این خیلی حق ها را ضایع می کند.
از این که اساتید احترام نمی گذارند.
از این که اساتید بی سواد اند. بی اخلاق اند.
از این که بعضی هاشان، ظالم اند.
از این که تنبل اند.
و از این که نمی دانم حقوقشان، حقشان است، یا نه.
می شود از این نوشت که ما دانشجوها هم بلد نیستیم چگونه وضع را درست کنیم. از این که من برایم بیشتر مهم است که 12.75 ادبیات خودم را، بکنم حق خودم و 20 ام را بگیرم، تا این که ظالم جماعت را آدم کنم. من خیلی بلد نیستم از این ها بنویسم... هنوز ترم یکی ام و بیشتر استاد و در و دیوار دیده ام تا دانشجو...
می شود از این نوشت که این دانشگاه، هیچ چیزش عادلانه نیست. از این که نه استادش، استاد است؛ نه دانشجویش، دانشجو...
دو تا "جیغ نزنید لطفاً!":
مسلماً فقط پلی تکنیک این طور نیست. این وضع دانشگاه های کشور ماست. وضع رفقای دیگرم هم خیلی فرقی با من ندارد.
مسلماً همه ی اساتید این طور نیستند. تا حدیش هم به خاطر این است که این ترم استادهای بدی به تور من خورده بودند! استاد فیزیکم، گل بود، باسواد، محترم، و دوست داشتنی. استاد تفسیر نهج البلاغه ام همین طور... دکترای فلسفه داشت و چقدر درست نقد می کرد این حکومت مثلاً اسلامی ما را.
موضوع این است که من نمی خواهم از هیچ کدام از این ها بنویسم! می خواهم از این بنویسم که همه ی این ها باعث شده که چقدر توی عمق زندگی باشم، چقدر زیادی شهر باشم، و چقدر زیادی از خودم دور باشم. این که همه ی این ها باعث شده که این قدر آدم های به درد نخوری به تورم بخورند که نتوانم خودم را نقد کنم،
و از این که این دانشگاه این قدر بد است که... آدم به خودش مغرور می شود.
وای بر این آدم و وای بر این دانشگاه!
---
Slumdog Millionare را دیدم و چقدر چسبید. یکی از بهترین فیلم های زندگی ام... روایتش که شاهکار بود، جدا، شرقی بودنش جدا! آفرین. هر جایزه ای که برده، نوش جانش. البته، هنوز آواز گنجشک ها را ندیده ام... شاید دفعه ی دوم که می بینم، یک چیزی هم نوشتم.
---
او همتای سلطان صبح است. او بانوی آفتاب است.
و من چه کوچک... و او چه آرام، چه درست.
و من، دیدمش، و قد کشیدم.
سلام.
پاسخحذفخب جای تعجب ندارد، دانشگاه همین است، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد و چه خوب است که زود فهمیدی دور و برت چه می گذارد؛این نیز درست است که نمی توان از خوبی ها گذشت، از رفتارهای خوب، از درکهای متقابل، از درسهای شیرین... ولی شاید کثیفی ها ، بی نظمی ها و لجاجت های این محیط در کلام فرهنگی بر محاسن اندکش بچربد. با این حال یک چیز خوب است، اینکه آدم پاهایش روی زمین باشد و سرش در آسمان، ما اینجا زندگی می کنیم، در این شهر کثیف و شلوغ و حتی به طرز ناباورانه ای دوست داشتنی و در همین به ظاهر دانشگاهها درس می خوانیم و سعی می کنیم که قد بکشیم.پس بهتر است پاهایمان همان جایی باشند که هستیم و نگاهمان باشد که دوردست ها را رصد کند و بیازماید و آزموده شود تا با هر قدم که جلو می رویم عقلمان هم همپای ما شود... میلاد جان قد بکش، ولی بگذار پاهایت روی زمین بمانند تا بدانی واقعا چقدر قد کشیده ای... :)
منم دانشجوام(خیر سرم) ولی شاید تنها کاری که هیچ وقت نخواستم یاد بگیرم درس خواندن بوده. خوب نمره هان شاید اینو نشون نده ولی چیکار کنم امتحانا آسون بودن.
پاسخحذفمنم فکر می کردم دانشگاه یه جای دیگس
فکر می کردم هر آدمی تو دانشگاه یه جایی داره
فکر می کردم تو دانشگاه دیگر او به خاطر نمره هایش از من برتر نباشد
فکر می کردم تو دانشگاه...
ولی نشد
همون دبیرستانه با کلی آدمای پر ادعا به اسم استاد که مهمترین فرقشون با معلم اینه که بی سوادن. البته قطعا استاد خوبم وجود داره. ولی اونا دیگه مارشونو خوب بلد نیستن. به دانشجو که نباید درس داد و گرنه میشه دانش آموز. باید وقت دانشجو رو سر کلاس تلف کرد و گذاشت خودش اگر خواست بره درسو یاد بگیره هر کس غیر این کرد استاد بدیه!!!
daneshjoo yani mo'tarez!age eteraz nakone behesh nemigan daneshjoo! in postet neshoondahandeye ine ke to ham daneshjoo shodi!!mosbat negah konim pishraft kardi!az
پاسخحذفdanesh amooz tabdil be daneshjoo shodi
hala ke daneshgah intorie bayad chi kar konim?!ya bayad tahammol kard ya inke ye rahkar peida kard ke fekr konam ejra kardanesh kheili sakht bashe!ke adam yade tahassono injoor chizha miufte ya inke ye dore be name tarbiate ostad dashte bashim va ...
kheili chert goftam baeed midoonam manzooramo ba in joor bayan kardane man gerefte bashi.