۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

درباره ی دور زدن افکار در محله ای که بارها طی شده، و بعضی جاهایش قشنگ است و بعضی جاهایش نه

مدت هاست ننوشته ام. فقط فکر کرده ام. آن چه می توان گفت، بسیار است.

---

امروز مردی پر کشید. تا به امروز عمرم، چنین احساساتی نداشته ام. تا پیش از این اس ام اس: آیت الله منتظری فوت کردند...

نمی دانم چه بود. نمی دانم چرا. نه خیلی می شناختمش، نه هیچ چیز دیگری. ولی حس کردم، عمیق حس کردم. عمیق «شوکه» شدم. همه ی آن چه آن مرد بود، و همه ی آن خوبی را حس می کردم. چشم و گوش و دست به کار نمی آمد، کار گیرنده ی دیگری بود. حس می کردم چیزی آزاد شده است، و حس می کردم همه ی بلاهای بدی که بر سر دشمنانش می آمد.

---

امشب یک شب پیش از شب یلدا ست، و ما مثل هر سال، جشن می گیریم! نیت می کنم، دعا می کنم (یا نمی کنم؟)، و حافظ می گوید:

گل در بر و می در کف و معشوق به کامست / سلطان جهانم به چنین روز غلامست

گو شمع میارید درین جمع که امشب / در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمامست

در مذهب ما باده حلالست ولیکن / بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست

گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگست / چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست

در مجلس ما عطر میامیز که ما را / هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر / زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست / همواره مرا کوی خرابات مقامست

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگست / وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست

میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز / وانکس که چو ما نیست در این شهر کدامست

با محتسبم عیب مگویید که او نیز / پیوسته چو ما در طلب عیش مدامست

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی / کایّام گل و یاسمن و عید صیامست

و راست می گوید. همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش هیچ است. این که حافظ هم با من از عشق سخن گفت، شگفت زده ام کرد.

همه ی تلخی ها، پیش شیرینی اش، هیچ است.

خدایا، کماکان شرمنده می کنی!

---

ناگهان، و نمی دانم از کجا، می رسد که «ظاهر پیشرفت، ما را از پیشرفت باز می دارد»، و حس می کنم که این همان بلایی است که سر خودم آمده. این قدر ناگهان و نمی دانم از کجا رسید، که حالا هر قدر زنجیر را می روم عقب، پیدا نمی شود کجا. همیشه نسبت به این افکار «ناکجایی» حس خوبی داشته ام!

من، بند این «ظاهر پیشرفت» و بند «ظواهر پیشرفته» می شوم، چه ظواهر پیشرفته ی خودم، چه دیگر. آن قدری که باید ناگهان افکار ناکجایی برسند و حواسم را جمع این کنند که از خود پیشرفت وا مانده ام. ذهنم به کار می افتد.

این بند. این حس بن بست. این حس تمام شدن. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در یک محله ی بارها طی شده، که بعضی جاهایش قشنگ است و بعضی نه. این ختم شدن افکار به هیچ جا، بلکه دور زدنشان در محله ای که فقط هر چند وقت یک بار، فوق فوقش یک سطل آشغالی، چیزی، تویش جا به جا می شود.

من بند ظاهر پیشرفت شده ام، و از پیشرفت وا مانده ام. باید گسست. ذهنم به کار می افتد.

---

دوستم ناراحت است. دلداری اش می دهم: «تو آدم خوبی هستی.»

می گوید که «خوب بودن که فقط مهربان بودن نیست.» جوابی ندارم که بدهم. در می مانم.

من بند شده ام. بند همین ظاهر پیشرفته. بند ظاهر خیلی پیشرفته، فرا پیشرفته. ولی بند شده ام، و از پیشرفت بازمانده ام.

آن چه اکنون سخت است، با گسستن این بند، عادی خواهد شد.

باید گسست. ذهنم پیشتر به کار افتاده بود.

---

او مرا می نگرد.

ذهنم در بند است. او که مرا می نگرد، همه ی افکار آزاد نیز پر می کشند. من ناله می شوم.

بعد که او مرا نمی نگرد، می بینم که همه ی تلخی، پیش شیرینی اش، اکیداً هیچ است :)

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

باید با احمدی نژاد جنگید، نه برای سیاست، برای انسانیت

داشتم از سیاست خسته می شدم. ولی دیگه نه. الآن دیگه سیاست نیست، انسانیته که زیر سوال رفته. آشوبه که داره آغاز می شه. تا 22 خرداد، با احمدی نژاد می جنگم. دیگه بسه.
خدایا، نذار که کشوری که بهش امید بستم از بین بره. خدایا نذار که ایرانی ها روزی اینقدر گناه کار باشن که با رای دادن دادن یا ندادنشون گناه مجسم رو انتخاب کنن. خدایا نگذار که مراجعی که مدعیِ اسلام اند، در برابر دروغ و تهمت و گناه سکوت کنن. خدایا اگه احمدی نژاد نجات دادنیه، نجاتش بده؛ و گرنه نگذار که آشوبی که به بار آورده ایران رو از بین ببره.
آمین

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

در بزرگ داشتِ مردی که گفت: "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه."

موضوع باید خیلی انگیزه بخش باشد که مرا یک بار دیگر – پس از مدّت ها – نیمه شب بیدار نگه دارد، تا آرام بنشینم و بنویسم. اتفاقی که اخیراً کم رخ می دهد. این نوشته در بزرگ داشت مردی است که به من گفت که "بزرگیِ آدما، به اندازه ی بزرگیِ هدف هاشونه"، و دیگر کسانی که فکرِ آدم را "بلند" می کنند.

در مورد این آدمِ به خصوص، نمی دانم از کجا باید شروع کرد. این است چاره ای جز شرحِ آن چه گذشت و خاطره گویی نمی ماند.
همین امشب، ساعت ده و نیم بود که بعد از دیدن مستند انتخاباتی احمدی نژاد، به او زنگ زدم، تا هم کادوی تولدم را درخواست کنم (!)، هم این که گپی بزنیم و دلتنگی از میان برود، و هم این که نظرش را درباره ی انتخابات و موسوی جویا شوم.
تأثیرِ این گونه آدم ها از همان آغاز سخن پیدا می شود؛ از همان سلام و احوال پرسی، و سکوت تا سر بحث باز شود. از همان نخستین کلمات. این جا امری "فرا زبانی" صورت می گیرد، امری که در "کلام" جاری نمی گردد، و باور بفرمایید که امرِ فرا زبانی هر روز رخ نمی دهد، چه اگر می داد من هر شب مشغول نوشتن بودم!

به این فکر می کنم که این تأثیر چیست و حاصل از چیست؛ این که چون روح جاری می شود و رسوب می کند و می ماند. نخستین دریافتم این است که این تأثیر حاصلِ دیدنِ "فکر بلند و پرواز اندیشه" است و هر آن چه که این گونه توصیفش می کنیم. فکری که گویا با بند می ستیزد – طبیعتاً مانندِ همه ی آدمیان – ولی این ستیزه تا آسمان می پرد، آن قدر بالا می رود که این تصویر شکل می گیرد که دیگر این روح را به بند نمی توان کشید و این اندیشه رسته است. این اثر این قدر پررنگ است.
این جنس بلندای فکر – تعبیر بلند پروازی مناسب نیست – چندان مانندِ دیگر آرمان گرایی های معمول ما نیست، و اثرش هم چون اثرِ آن ها نیست. خیلی وقت ها، هنوز چیزی نشده، آرمان گرایی ها به بن بست می خورند و پیش از این که پر بکشند، بندی می شوند و تمام. خیلی زود محدودیتشان رو می شود و "مزه" شان از دست می رود!
این پرواز، با نوعی "رشد" همراه است، از این رو که دیگر نفسِ موضعِ بحث و آرمانِ مطرح شده، هدف نیست؛ بلکه دیدنِ این اوج و بلندا و انگیزه ی آن است که می شود هدفِ بحث و حال و آینده ی کلام. این جنس فکر، برخلافِ آرمان گرایی های معمول، بسیار "متعادل" و "همه جانبه نگر" است.
سخن این جاست که تا وقتی که فکر کار می کند و بالا می پرد، و حس و ادراک در ما جاری ست، کارها پیش می روند و روحِ خداوند در آدمیان پیداست، و امید هست و "خشکی می بینم!"

خلاصه این که هر بار حس کرده ام فکرم به حدی از ثبات رسیده و "همینه که هست" – البته من خیلی این را "حس نمی کنم"، بیشتر در عمقش "فرو می روم" – یک اثرِ کوتاه از این مرد کافی بوده تا چشمانم باز شود و حالم خوش و حیات جاری. هر بار فکرم به بند کشیده شده، آزادش کرده است.

یک چیزی هم که هست... این است که خیلی نمی شود این "بادباک فکر" را بالا پراند و هر روز هم بالاتر برد، وقتی که به اندیشه هایت بی محلی کنی و - به تعبیر شناخته شده اش – "عالم بی عمل" باشی. لااقل ما که کردیم، نشد! هر بار خوش فکری ای ازم سر زده، زندگیِ درستی داشته ام و بد فکری هایم با بداخلاقی ها و زندگی نادرستم همراه بوده اند. این هم امرِ دیگری است که این بزرگ داشت را اجتناب ناپذیر می کند. این که این مرد هر بار می بیند مبهوتِ فکرِ بلندش شده ای، می خندد و خودش را از قماشِ عالمان بی عمل معرفی می کند.

تأثیرِ او، یک "هشدارِ خوشایند برای فکر" است، و باور کنید که اگر تأثیرش را حس کنید، این ترکیبِ "هشدار خوشایند" دیگر چندان متناقض نما – پارادوکسیکال – به نظر نخواهد آمد!

و همین جا این نوشته تمام می شود. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ فکرهای بلند است. نوشته ای که برای بزرگ داشتِ کسانی است که می بینند خداوند چگونه در باد جاری است، و این قدر قشنگ بادبادکشان را می پرانند که آدم مبهوتشان می شود.

تقدیم به محسنِ جواهری، معلّمِ دورانِ کودکی، و حالا
2:10 بامداد شنبه، نهمِ خردادِ 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

از سکوت، بحثی فلسفی (؟) درباره ی ماهیتِ نیک و بد، و ماجراهای تام سایر

اینک بهار.
سکوت، و مدّتی نگفتن، بعضی اشتباهات تکراری را از میان می برد، و آدم را تر و تازه می کند،
و بعضی از اشتباهات تکراری را باز زنده می کند، و تر و تازگی آدم را زمستان می کند!
و من هم که میانه ام با تناقض خوب است!
---
این نوشته ام احتملاً خیلی بدتر از نوشته های قبلی ام است. می دانم.
---
باید سکوت می کردم. همه ی این گفتن ها، از آفتابی که پرواز به سویش تنها می سوزاند، به تغییرات عجیبی منتهی شده بود، که آثار بسیاری ش هنوز با من است.
باید سکوت می کردم، تا بتوانم ذهنم را برهانم. اراده، چیزهای عجیبی برایت رقم می زند و این نیز یکی از آن هاست؛ این که در آغاز دوره ی تازه ای از "آزادی" فکرت، بر او بندی زده شود.
تا حالا هم نفهمیده ام که این بند "خوب" بوده است، یا "بد". مثل همیشه، خوب و بدی چنین روشن پیدا نیست.
نمی دانم، حس می کنم "دامش ندیدم ناگهان، در او گرفتار آمدم" بوده ام، تا این حد همه چیز "ناخودآگاه" بوده است، امّا چه عرض کنم...
عشق آن قدر پیچیده است، که همه ی جمله ها با "نمی دانم" آغاز شود.
---
اشتباه تکراری، بسیاری از انواعش، به معنای واقعی کلمه "کشنده" است. چه اشتباهی باشد مربوط به "آدم"ها، چه "کار"ها. تکرار اشتباه هم حماقت است، و از این روست که :احمق، مرده است. (اشاره به یکی از جمله های نیچه در دوران جنون پایان عمر کوتاهش؟ : "من مرده ام، چون احمقم")
مرگی که وصف می کنم، از نوع عدم ادراک است. نبود درک از محیط اطراف. حماقت، می تواند چنین بلایی را سر آدم بیاورد، و به این ترتیب می توان یک خودکشیِ تمام عیار به راه انداخت؛ کاری که من کردم.
و واقعاً متأسّفم که باید گاهی پشیمان شد.
---
امروز صبح بالاخره عمل کردم به این تصمیمم، قبل از این که تاریخ مصرفش بگذرد: تفسیر قرآن گوش کردم.
شگفت انگیز بود. همیشه راه های طولانی صبحم را یا با موسیقی سر کرده بودم، یا با چرت زدن، یا با نشستن و زیر نظر گرفتن آدم های اوّلِ صبح.
تغییرات ناشی از این تجربه ی تازه، شگفت انگیز بود؛ و دوست داشتنی، تا حدِّ بازگشتی به دورانِ مقدّسِ کودکی. برای ذهنِ "مرده" ای که وصف کردم، کاملاً یک روحِ تازه بود، یک ادراک تمام عیار از مادر زمین.
پیش بینی می کنم آن چه خواهم گفت، فراتر از یک گفتگوی شخصیِ از هم گسیخته و خسته کننده نخواهد بود، امّا از آن استقبال می کنم، زیرا نخستین کلماتِ پس از سکوت است.

نخستین دریافت:
سوالی به عمرِ فلسفه و دیگر کوشش های بشری – از عمقِ عمقِ تاریخ: خوب چیست و بد چیست؟ خوب و بد مستقلاً معنا دارند؟ آیا "خوب یا بد" "ذاتیِ" یک فعل اند، یا صرفاً مفاهیمی "اعتباری و قراردادی" اند؟
نیک و بد، مطلق است، یا نسبی است؟
به دلایلِ واضح، من مستقیماً در پی پاسخ به این ها نیستم! چیزی که به ذهنم رسیده، فرض و احتمالی پذیرفتنی است (لااقل برای میلادِ امروز!) مربوط به این که نیک و بد می تواند مطلق باشد – یعنی وابستگی ای به ماهیت افعال بشری داشته باشد.
این احتمال این گونه است:
کارهای ما، با پیامد همراه است – نتیجه، معلول. برخی از این پیامد ها را پیش پیش می بینیم و در تصمیم ما در انجامِ کار، اثر می گذارد. این می شود جنبه ی "قراردادی و نسبی" نیک و بد. این که ما، بسته به پیامد های شناخته شده و پیش بینی شده ی کارهایمان، تصمیم می گیریم تا یک عمل را "نیک" بدانیم یا "بد". البته، هنوز با این سوال رو به رو ایم که کدام پیامد ها را محصولِ فعلِ نیک بدانیم و کدام ها را محصولِ فعل بد.
فرضِ من این جا آغاز می شود که پایِ پیامد های "ناشناخته" ی کار به ماجرا باز می شود. نتیجه هایی که ما در تصمیمان مبنی بر انجام کار – یا همان نیک و بد بودن کار – آن ها را به هر نحوی ندیده ایم. مسلّماً همه ی کارهای ما با چنین پیامد هایی همراه اند. همه ی ما تجربه هایی سراغ داریم از نتیجه هایی که انتظارشان را نداشته ایم – خوب یا بد، خوشحال کننده یا عذاب دهنده. مثالِ دم دست: سکوتِ من، برای من با پیامد هایی نیکی همراه بود که برخی شان را می دیدم، و با پیامد هایی بدی که نمی دیدم. تبریک گفتنِ یک تولّد، می تواند همان قدر که با پیامد نیک همراه باشد، پیامد شر هم داشته باشد! (بستگی به طرف دارد!)
وجود چنین پیامدهایی، مستقل از اندیشه ی ما، در زمینه ی اندیشه ی دینی، می تواند تأییدی بر مطلق بودنِ نیکی و بدیِ یک فعل باشد. اگر خداوندِ متعالِ هدایت گری هست که به ما هشدار می دهد وجودِ پیامد های شر را، منطقی است که بپذیریم این پیامدهای خیر یا شر، وابسته به "ماهیت فعل" باشند، نه وابسته به آن چه فاعل می اندیشد.
---
ماجراهای تام سایر، شاهکار اند!
مارک توین (Mark Twain)، نویسنده ی ماجراهای تام سایر، و پس از آن هاکلبری فین، در تعریف آثار کلاسیک گفته:
کلاسیک اثری است که همه پس از شنیدن نامش شروع به تحسین و تمجید می کند، امّا هیچ کس حوصله نمی کند آن را تا آخر بخواند!
و این بلایی است که تام سایر نسبت به آن مصون است!
تام سایر همیشه تابستان است. باهوش و شاد و شنگول و... خردمند! (و به تعداد دلخواه صفت خوب دیگر!) و توصیفات مارک توین از احساسات او، آن قدر قدرتمند و شگفت انگیز است که من را به تمامی همراهِ تام می کند. چه زمانی که تام کلک سوار می کند، چه زمانی که عاشق می شود، چه زمانی که دعوا می کند... من همه ی پیروزی ها و شکست های تام را "حس می کنم" و این می شود آغازی دوباره بر خواندن!
نمی توانم از مارک توین تشکر نکنم.
---
بدترین بلاها هنگامی سرِ سیاره می آید که خورشیدِ آن خراب شود.
آفتاب، خورشید شد،
و خورشید میدان جاذبه اش را از من برکشید.
قوانین فیزیک بدجوری به هم ریخت رفیق... بدجوری!

پس از مدّت ها،
پس از شنیدنِ تفسیرِ قرآنِ آقای جوادیِ آملی،
و پس از بهار،
11:30 شب، شنبه 26 اردیبهشت 88

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

یک گام به سویِ آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش و نماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر!

می بینم که می بازم.
از این باخت ها، از این جان بازی ها، دردم می آید.
پیوسته می آید در یادم که شاید مرا بدان شَه بار نباشد؛
شاید به درونِ این گنج راه نیابم،
شاید کلید ندارم.


امّا...
منم و هوسِ قمارِ دیگر!
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او نیرو شده ام!

من بسیار می بازم،
شاید هر آن چه دارم ببازم،
ولی تنها همین که مولانا می فرمایند: "خوشا!"
کافی است تا اسطوره بسازد؛
تا این منِ فروریخته، این در و دیوارِ به هم ریخته،
دست بر زانو نَهَد،
و برخیزد...
در عشقِ او کودک شده ام!
در عشقِ او، نیرو شده ام!

"خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر..." – مولانا

شنبه، 15 فروردین 88
در انتظارِ غروب، 7:10 PM

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

نخستین خیالِ بهاری: میهمانیِ حواسِ محترمِ پنج گانه یا At last, Miss Tomato fell for Mr. Potato؛ و جستجو

میانه ام با تعطیلات خوب است!
برای خودم ناهار می پزم! به سیب زمینی ها سلام می کنم، و یکی را بر می دارم؛ صاف و متوسط. با پوست کن قشنگ پوستش را می کنم. سیب زمینی به من لبخند می زند، و من او را حلقه حلقه می کنم. آماده ی سفر به اجاق عشق می شود.
با سیب زمینی هم ذات پنداری می کنم؛ زرد، بزرگ، و گرد می شوم. به من خیره شده اند و لبخند می زنند. زیر لب آهنگی زمزمه می کنم: هوم هوم، هوم هوم، هو هوم هوم. رویش آب می ریزم، چشمانش را می بندد، و در آب می آرامد.
مامان می آید، غری می زند، و اتمام حجت می کند که: آشپزخانه را همان طور که تحویل گرفتی، تحویل می دهی! و می رود.
یان تیِرسِن (Yann Tiersen: آهنگساز فرانسوی، آهنگسازِ فیلمِ سرنوشت شگفت انگیز آملی پولن) غوغا می کند. با او دوچرخه سواری می کنم، و به سلمانی می روم!
تو گوشه ای ایستاده ای، آن بالاها، و لبخند می زنی.
حالا نوبتِ گوجه هاست. یکی شان را بر می دارم؛ صاف و متوسط. گوجه قرمز است – این تقدیر تاریخی اوست! – و مرا به یاد تو می اندازد.
می روم روی کوه ها، توی برف ها، و در اندیشه ی سپیدی ها.
یان تیرسن غوغا می کند، من آواز می خوانم، و تو لبخند می زنی.
توی قابله روغن می ریزم، کمی، و قابلمه را تکان می دهم، تا همه ی اعضایِ جامعه یِ قابلمه با آقای روغن دست بدهند. همیشه تکان دادنِ قابلمه را دوست داشته ام. دو تا از حلقه های گوجه را می گذارم توی روغن، ولی بعد یادم می افتد که تا قابلمه را روی گاز نگذاری، چیزی نخواهد پخت. آن دو تا را در می آورم و چرب و چیلی می شوم. گوجه قرمز است، و مرا یاد تو می اندازد.
یان تیرسن غوغا می کند، من با او زمزمه می کنم، و تو هم مثل یک ابرِ بزرگ آن بالاها لبخند می زنی؛ و دور و برت هم حسابی آبی است. طبیعی است که از حال من بی خبر باشی.
و تخم مرغ ها، که همیشه خیلی گرد تر از این حرف ها هستند! شکستنِ تخم مرغ مهارتی است که هیچ گاه نداشته ام. اولی... بد نبود. دومی... افتضاح! گند می زنم. نیمی از سفیده ریخت روی در قابلمه ی عالی جنابان سیب زمینی! و تا می آیم قاه قاه بخندم، روی در قابلمه می پزد! یک مدرکِ جرمِ تمام عیار!
این صدای ویلن سل است یا من؟ من خودم یک ویلن سل هستم! باور کن!
یان تیرسن غوغا می کند، و من یک ارکستر تمام عیار هستم!
بعد از این که تخم مرغ ها را می اندازم توی قابلمه، و اتاقشان را پخش و پلا می کنم. آی! یادم رفت به املت سلام کنم! با آن چشم های بزرگِ گردِ زردش...
سیب زمینی هایم می سوزند! مامان سر می رسد و قاه قاه می خندد! می گوید: تو این جا بودی و سیب زمینی سوخت؟!
این طوری هم خوب است! سیب زمینی سوخته کمی شور است، پس نیازی به نمک نیست.
سعی می کنم املتم را همان طور گرد و تر و تمیز برگردانم. خوب، مسلّم است که نمی توانم! شما هم انتظاراتی داریدها!
گویا همه ی رفیق هایم پخته اند. می دانید... با هم لحظه های خوبی را گذرانده ایم...
یان تیرسن غوغا می کند. من آواز می خوانم. تو آن گوشه لبخند می زنی. من ناامید تر از این حرف ها هستم... سر بر می گردانم، و مشغول می شوم.
سیب زمینی های سوخته، سخت دل از فولاد بر می کنند، و فرجامِ وداعشان لکه های قهوه ای کفِ قابلمه است که به من می گوید با کفِ زیادی سر و کار خواهم داشت. یکی از سیب زمینی ها سقوط می کند، و می رود آن پشت پشت ها، زیرِ گاز. تا ابد هم موفق نخواهم شد بیرونش بیاورم. به هر حال، مامان هم به این زودی ها او را نخواهد دید. شاید در وصیت نامه ام بنویسم که این سیب زمینی کارِ من بوده است.
وصیت نامه مرا یادِ کلاهِ سیلندری می اندازد! من یک کلاهِ سیلندری می خواهم!
و خوب... این که تمامیتِ املت حفظ شود، کوششی است مشکور امّا نافرجام. نه تنها این طور نمی شود، که فاجعه هم به بار می آید. یک قاشق املت، سقوط می کند در همان دره ای که سیب زمینی سقوط کرد. آن دو سرانجام ملاقات خواهند کرد.
گوجه قرمز است، و مرا یادِ تو می اندازد. و من بسیار با سیب زمینی هم ذات پنداری کرده ام.
گوجه فرنگیِ قرمز، روی سفیدی های گاز عجیب می درخشد، خصوصاً وقتی جایی است که برای تمیز کردنش باید بخشی از دیوار را خراب کرد!
یان تیرسن غوغا می کند، و من آواز می خوانم...
---
زندگیِ عجیبی است. میانه ام با تعطیلات خوب است. حتی می توانی آشپزی کنی!
می توانی عمیقاً "حس کنی". یک مهمانیِ مفصّل با حواسِ پیوسته دوست داشتنیِ پنج گانه.
هیچ گاه این قدر خوشحال و وارسته نبوده ام که وقتی همه ی روز را با انتگرال و جبرِ خطی گذرانده ام، یا در بهترین حالت با لولا و اتّصال کاسه ساچمه، بتوانم این طور عمیق حس کنم.
من عمیقاً به حس کردن نیازمندم. من عمیقاً به هنر نیازمندم.
خدایا، هنوز زندگی ارزش زندگی کردن دارد... برای خیلی چیزها.


بهترین روزِ هفته، سه شنبه
بیست و هفتمِ اسفند ماهِ هشتاد و هفت،
فرآیندی از 2 تا 5 PM، سرِ ظهر


---


در جست و جویِ معنایِ تو، برایِ خویشتن.
در جست جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، عمیق ترین زیباییِ عمرم هستی،
و پیشِ تو، عجیب ترین.
در جست و جویِ معنایِ تو،
که دور از تو، همه خواست ام،
و پیشِ تو، همه سرگشته و حیران.
در جست جوی معنایِ تو برایِ خویشتن،
که بیش تر سخن نمی گویم، تا آزرده نگردی.
و می کوشم از تو بِرَهَم، تا آزرده نگردی...

سخن بگو.
---

آب بالا می آید
تحوّل نیرو گرفته است،
و من سر بالا گرفته ام و بسیار تقلّا می کنم...
---

مدّتی است که حس می کنم باید سکوت کنم،
شاید مدّتی سکوت کنم.
---

تنها یک عیدی برایِ هر سالِ من کافی است:
بهار.

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

دیگر "او"ها، "تو" شده اند.

شعرِ من، از زبانِ مولانا:


ببستي چشم، يعني وقت خوابست
نه خوابست آن، حريفان را جوابست
تو مي‌داني كـه ما چندان نپاييم
وليكن چشم مستت را شتابست
جفا مي‌كن! جفایت جمله لطفست
خطا مي‌كن! خطاي تو صوابست
تو چشمِ آتشين در خواب مي‌كن
كه ما را چشم و دل باري كبابست
بسي سرها ربوده چشمِ ساقي
به شمشيري كه آن قطره آبست
يكي گويد كه اين از عشق ساقي است
يكي گويد كه اين فعل شرابست
مي و ساقي چه باشد نيست جز حق
خدا داند كه اين عشق از چه بابست


---
دیگر "او"ها، "تو" شده اند،
ای بانوی آفتاب،
ای بانوی هوش ها و درستی ها!
در آینه که می نگرم،
آن چه می بینم، حقارت است.


من در انتظارِ یک خویشتنِ تازه ام،
یک تولد دوباره.
تو آفتابی، در این زمستان.
تو صبحی.
پرواز می کنم.

پنج شنبه، یکم اسفند ماه 87
11:00 ظهر،
و 2:43 ظهر

زمستان است. هم بیرون، هم درون.

موضوع از آن جایی شروع می شود که دو سه روز پیش، با یکی از دوستانم حرف زدم، که اصلاً خوشحال نبود.
و من هم.
و خیلی ناگهانی، اشتراکمان پیدا شد: انگار هر دو حس می کنیم در تحوّلیم، و از این تحوّل، نگران.
این به کنار، چند وقت پیش هم با یکی دیگر از رفقا حرف می زدم، و باز همین...
خیلی نیاز به نمونه های دیگر ندارم تا بگویم چنین حسی وجود دارد، و حتّی شایع است، خصوصاً در جمع رفقای خودم.
آن دوستم، موضوع را مربوط می دانست به "سنِ ما، و شرایطی که فعلاً در آن هستیم"، مثلاً جامعه ی جدیدمان: دانشگاه.
انگار من از دو جهت با این تحوّل مواجه ام.


نخست، شاید همان قبلی: تأثیر سن و شرایط اجتماعی. خیلی عوامل از این دسته را می توان ذکر کرد، ولی من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. خیلی کوتاه، من با یک محیط ناقص جدید رو به روام، که خیلی بزرگ، نامنظم، و نافهمیدنی است. از این رو نمی توانم زندگی ام را سامان دهم، و شاید این کوششِ من برای سامان بخشیدن به زندگی، بخشی از این تحوّل است.


دوم، که آن را مهم تر، دائمی تر، و "روی خودم" موثرتر می دانم، طبیعت است: زمستان.
از این رو می گویم "روی خودم"، که من هیچ گاه چندان اهمیتی برای سن قائل نشده ام. آدمی پیوسته به ادراکِ جهانِ خویش می پردازد، و آن چه مهم است، فهمِ کلیتِ این جهان است، نه مثلاً یک حالتِ خاص، یا فاکتورِ خاص، مثلِ سن.


به نظرم نخستین بار که با این "اثرِ فصل" آشنا شدم – خود آگاهانه ملاقات کردم! – زمستانِ سالِ سومِ دبیرستان بود. خیلی از آن موقع چیزی یادم نیست (همین دو سال پیش بود!)، جز این که زندگیِ خوبی نبود. (هیچ گاه موفق نشده ام "خویشتنِ خویش" را به یاد بیاورم. یک پرسش: اصلاً به یادآوردنِ "خویشتنِ خویش" ممکن است؟ باید به این پرسش پرداخت...)
دیگر بار، همین زمستانِ گذشته بود، سالِ پیش دانشگاهی. به شدّت نگران بودم، و خیلی متغیّر (=مودی). نگرانِ درس ها، نگرانِ این که چرا هیچ چیز را نمی فهمم، نگرانِ این که چرا همه چیز این قدر بد است... و خیلی چیزهای دیگر.
با در نظر گرفتنِ تجربه ی سالِ قبلش، پارسال حدس زدم که احتمالاً این تأثیرِ فصل، اهمیت دارد. این که دو بار در یک برهه ی زمانیِ یکسان، یک نوع بلا سرت بیاید، نمی تواند بی ارتباط به آن برهه ی زمانی باشد.


هنوز دلایلِ محکمی برای درستیِ این موضوع نیافته ام البته. از چند نفری که پرسیدم، موافق بودند. علی قیدی عزیز هم گفت که این امر درست و این تأثیر، جدی است. چند نمونه هم آورد از اعتقاداتِ نحله های گوناگون عرفانی در این مورد.


نمی دانم این تحوّل چیست، و به کجاست.نگرانم. برایم ناخوشایند است. همه ی حس های بد به سویم هجوم آورده اند. دلم حسابی تنگی می کند.
می خواهم تنها باشم.
در انتظار بهارم. یک تغییرِ جدید. انگار یک تولّدِ دوباره برای بشریت.
اصلاً هوا که گرم می شود، بهتر فکر می کنم! خوشحال ترم. امیدوار ترم.
ولی الآن، این قدر ناامیدم، بد و دل تنگم، که حتی به این هم امید ندارم.
خدایا، زمستان کافی است. هم بیرونی اش، هم درونی اش.
بتاب!


---
رقصِ من، برای پایانِ زمستان

درود بر همه ی آشوب ها
هیچ ها، پوچ ها، تنهایی ها
درود بر همه ی آشوب ها
اندیشیدنِ حس ها، حس کردنِ اندیشه ها
درود بر همه ی آشوب ها
انسان ها، انسانی ها، زیاده انسانی ها
درود بر همه ی آشوب ها
من ها، من ها، من ها
خشم ها، خشم ها، خشم ها
ناامیدی ها
درود بر همه ی آشوب ها
چرخش ها، ریزش ها،
و حرکت های کاتوره ای
درود بر همه ی آشوب ها
آغاز ها، پایان ها
درود بر همه ی آشوب ها
احمق ها، مستی ها
درود بر همه ی آشوب ها
گیجی ها، گولی ها، شنگولی ها
آشوب، در آغوشت می گیرم.
دیگر برو، الوداع.


دگر میلاد.

پنج شنبه 1 اسفند 87
ساعت 10:52 صبح
---
وقتی تو در زمستان هستی،
حتیّ زمستان هم دوست داشتنی است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

ما هیچ گاه در یک سن زندگی نمی کنیم، و بازگشتِ نیچه!

امشب یک فیلم teen دیدم. موضوعش مهم نیست.
در اوجِ سنین teen ام که بودم، ناخواسته، در و دیوار، کاشی ها، پارچه ها، لباس ها، و هر چیزی که بافت نامنظمی در آن به چشم می خورد، به تندی برایم پر می شد از صورت های مختلف! ناگاه در این بافت های نامنظم، انبوهی صورت می دیدم... آدم های مختلف. یکی خوشحال، یکی عصبانی، و یکی غرق در تفکر... هر کدام برای خودشان شخصیتی داشتند. از بعضی هاشان می ترسیدم، با بعضی دوست می شدم، و بعضی هم برایم جالب و تفکّربرانگیز بودند. غرق در این صورت ها می شدم، و انگار با شناختنشان، آدم های دور و ورم را می شناختم. هنوز صورت بزرگ و عجیب کاپشن آویخته ام روی چوب لباسی بزرگ قدیمی یادم هست... که همیشه شب ها به این فکر می کردم که این مرد عجیب، کیست؟!
شاید این که از آن موقع، هر وقت نقاشی کرده ام، صورت و آدم کشیده ام، بی تأثیر از این نباشد...
حالا آن چوب لباسی بزرگِ چوبیِ کهنه، جایش را داده به این رخت آویز پلاستیکیِ بی روحِ پشتِ در.
امشب، بعد از دیدن آن فیلم teen – که موضوعش مهم نیست – ناگاه دوباره توی کاشی ها، صورت ها را کشف کردم! و خیلی بیشتر از این که مشغول آشنا شدن با این جامعه ی انسانی شوم، ذهنم به "فراشناخت" پرداخت، و کاویدن خود. فهمیدم که اَ..! چند سال است صورت ها را ندیده ام؟! اصلاضً یادم نمی آمد که آخرین صورت را کجا دیدم، و کی...
و بعد هم، این گزاره به ذهنم رسید، که این نوشته را برای بیان آن می نویسم:
گویا ما هیچ گاه در یک "سن" – به مفهومِ بازه ای از عمر، با ویژگی های خاص که "بازه" بودن آن را می سازد – زندگی نمی کنیم، چنان که دیگر "سن ها" به کلّی از "من" ما برون شده باشد و ما تنها در "سن فعلی" خود باشیم. (جای "من" می توان قرار داد "ذهن"؛ عمدتاً من به یک معنی این دو را به کار می برم.)
انگار همه ی این "زیست" عمرِ ما، مستقل از سنی که حالا داریم، در جایی در "من" ما نهفته است؛ و به دلایل مختلف ممکن است ویژگی های هر یک از این سن ها، در سن فعلی ما بازآیی و بازنمود کند.

مثلاً:
این ویژگی سنین teen ام، "صورت" ها، در سن فعلی من باز می نماید. من "صورت ها" را تجربه می کنم، ولی هم زمان این ویژگیِ نسبتاً بارزِ سن فعلی من: "فراشناخت" نیز قویّاً حضور دارد، و این طور انگار من در یک لحظه هم تجربه ی سنِ قبلیِ خود را داشته ام، هم تجربه ی سن فعلی ام را.


شاید این جا، "ناخودآگاه" فروید – که من بلدش نیستم! – درستیِ این گزاره ی مرا تأیید کند! منطقی به نظر می رسد که نامِ این بخش از ذهنِ خود را - که همه ی "زیستِ" ما در آن نهفته می شود – "ناخودآگاه" بگذاریم. چون من خودآگاهانه، خواستی مبنی بر دیدن صورت ها نکرده بودم...
این یک بخش از ماجرا، بخشِ دیگر همان "دلایل مختلف" است – که Bold اش کرده بودم. در این جا، این رسانه ی سینما بود که سببِ بازنمود در من شد. ایده ای ندارم که چگونه می توان این گزاره را مهندسی کرد، مثلاً این که شاید بتوان با قرار دادن خود در فضای یک سن – بخشی از عمر با ویژگی های خاص – برخی ویژگی های آن را دوباره فراخواند و آن ها بهره جست. شاید این برای درمان بیماران روحی مفید باشد.
همین. دیگر نمی دانم. هیچ چیز از روانشناسی نمی دانم!
---

درباره ی نوشته های اخیرم، و کمی خودشناسی؛ یا "بازگشتِ نیچه!":
نقدی که به خودم وارد می کنم، این است که نوشته های اخیرم، خیلی بیشتر از این که "گزاره های فکری" درست و سودمندی به دستِ خواننده بدهد، بیانی شوریده و متلاطم، و جریانی از احساسات و زیستِ خودم بوده است. و از این رو، احساس عذاب وجدان می کنم.
از چند نفری پرسیدم، و عمدتاً در اساس این نقد با من موافق بودند، اما این حرفِ من که "وبلاگم بدتر شده است" را یا تأیید نمی کردند، یا چندان برایشان مطرح نبود.
خلاصه این که می کوشم کمی بیشتر به گزاره ها بپردازم، به جای خودم.
---

رگبار می بارد...
می ترسم آن قدر آلوده باشم، که هر قدر در او گام بردارم هم، پاک نگردم.
آفتاب دیگر نمی تابد، دارد می بارد.
او بر من می بارد، هر قدر هم که آلوده ام...
مرسی.
---
خودکشی:
بعضی ها لیاقت چیزی بیشتر از انزوا ندارند. من، یکی از آن ها هستم.
---
رگبار می بارد،
گریه بودم. خنده می شوم.

خوشا گام برداشتن در باران،
خوشا رقصِ آدمی، و خداوند.

رگبار می بارد،
روی بخارِ شیشه،
یک لبخند بزرگ می کشم. یک لبخند نیم دایره :)
---
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم،
منِ گستاخِ مزاحم،
هر چند که او، چون طبیعت، بر من بتابد،
و به منِ گستاخِ مزاحم،
پیوسته لطف داشته باشد.
در روی بانوی دریا و آفتاب، می باید بی اثر گردم.

23 بهمن 87،
2:30 بامداد

و 1:00 ظهر

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

یک پرسشِ بی پاسخ

تنها می خواهم یک دیالوگ از Slumdog Millionaire را بنویسم. خیلی هم توضیح نمی دهم.

Latika: Why are you here?
Jamal [Smiling and Wondering]: To see you.
Latika: To see me?! Then what?
Silence. Jamal says nothing. He looks at the TV, and talks about the TV Show. The question will be remained unanswered.

دیالوگ ها، بین جمال (Jamal) و لاتیکا (Latika) گفته می آید. جمال هر سختی ای را به جان خریده تا دوباره او را ببیند، امّا حالا لاتیکا بدجور اسیر شده است و نمی تواند با جمال فرار کند.
عشق برای چیست؟ هدف مند است؟
پاسخ، در مُدلِ فعلی من، "خیر" است. عشق، اصالت دارد، اصل است. هدفی در کار نیست. عشق، ابزار نیست، همه چیز است – برای عاشق.
این جا، بخش متعادل کننده ی وجودم می گوید:
چرا پسرم! عشقِ زمینی، ابزار است. این را خودت هم می دانی، و سعی نکن خودت را
سانسور کنی! عشق زمینی، فهمی مشترک در عشقِ خداوندی است. "عشق" اصالت دارد، ولی "معشوق زمینی"، نه.
و من می پذیرم، و این می شود که حرفش را این جا می نویسم!
---
هر بار که از واژه ی "عشق" و مشتقاتش استفاده می کنم، تنم می لرزد. جالب این جاست که از کاربردِ واژه یِ "عاشق" بیشتر دوری می کنم، تا خودِ "عشق"...
---
این نوشته ام بسیار مستعد سوء تفاهم است. می دانم. بگذار باشد.
---
ببینید این فیلم را. معمایی نیست، پیچیده نیست. یک بار ببینیدش.
به دفعه ی دوم، با دقت دیدن هم می ارزد.
---
یک جای دیگر از فیلم، جمال برای یکی توضیح می دهد که چرا در همان مسابقه ی تلویزیونی – که در دیالوگ قبل راجع به آن صحبت کردم – شرکت کرده است:

Jamal: I came to the TV show, cause I thought she’d be watching.

---
او، حالا، خواب است.
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد؟! نه خیر. حتی اگر فرهاد به خواب شیرین رفته باشد، میلاد در پستوی ذهن بانوی آفتاب هم جایی نخواهد داشت... حتی در ناخودآگاهش، تا بروزی در خواب او داشته باشد...
دلیلش واضح است: او بانویِ آفتاب است، و من، من.

جمعه 18 بهمن 87؛ 1:30 بامداد

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

شهر آرام آرام در آغوشِ باران به خواب می رود

باران می بارد.
مادر، لالایی می گوید...
شهر در فکر فرو رفته است.

دیگر کسی بوق نمی زند. دیگر راننده غر نمی زند.

شهر خاموش.
بینا شده است. می شنود.

و این تویی که می باری.

شهر خاموش است.
تازه ساکت شده است. در فکر فرو می رود.
خود را می شناسد.
تو را می شنود.

آرام آرام، این تویی که بیدارمان می کنی، و این لالاییِ توست که خوابمان می کند.

باران می بارد.
شهر بیدار می شود، و آرام آرام، در آغوشِ باران، به خواب می رود.
---
او تنها کسی است که نه تنها راضی می شوم، بلکه می خواهم که
از من برتر باشد.

منتظرم تا خرجم کند. من تمام حس، تا خرجم کند. چشمانم بازِ باز، تا خرجم کند.

من چون هیچ، در دست او، در پنجه ی آفتاب...
من تمام هیچ، تمام اعشار،
او تمام یک.
---
چرا وقتی می بینمش،
او همیشه در درست ترین درستی هایش است،
و من در غلط ترین غلطی هایم؟!
و مهم تر این که، چرا من از این موضوع خوشحالم؟!

من در دست او، در پنجه ی آفتاب...

در نقد مینیمالیسم، و از آسمان های سپید

چرا مینیمال نه؟ مینیمال کجا باید و کجا نه؟
مینیمالیست، بسیار به این که مخاطب فهمِ درستی از گزاره اش می کند، خوش بین است. اگر این گزاره ها از جنسی باشند که نتوان مفهومِ مطلقی برای آن ها در نظر گرفت – یعنی از گزاره های ریاضی دور باشند – می توان از مینیمالیسم بهره جست و دریافتِ مفهوم را به خواننده واگذارد.
امّا اگر این گزاره ها، نظری باشند حاصلِ انتقاد و سنجش و مقایسه یِ گوینده، و برای آن ها بتوان مفهومی مطلق و ریاضی وار در نظر گرفت، نباید به مینیمالیسم و خوش بینیِ همراهِ آن اعتماد کرد؛ زیرا فهمِ درست و راهگشای این گزاره ها، نیاز به دیدنِ روندِ نقد و استدلالِ گوینده دارد، که این امر دور از روشِ مینیمالیستی است.
از این روست که عمدتاً مینیمال نیستم.
ضمناً، آفتی که این روش به دنبال دارد، این است که به سبب گیرایی و دلنشینی اش و البته کوتاهی اش، خواننده را از خواندن دیگر روش ها دور می دارد. با در نظر گرفتن این که بخشِ عمده ای از شناخته های ما آدمیان، یا قابلیتِ کوتاه گفته شدن را ندارد، یا اگر هم داشته باشند سخت فهم می شوند، می توان نتیجه گرفت که خواننده ای که تنها مینیمال می خواند، از بخشی از شناخته های بشری دور می تواند ماند.
این آفت، بسیار گریبان گیر ما آدمیان این عصر است. همین که فقط می خواهیم مطلب را یک نظر ببینیم، یا صرفاً عکسی تماشا کنیم، و این وابستگیِ بیمار گونه مان به تندی...
بامداد 30 دی ماه 87
---
این که این چند وقت کم تر نوشته ام، از این رو نیست که ذهنم خاموش شده، و چیزی برای گفتن نیست. موضوع این است که این چند وقت، عشق است که در فضایِ ذهنم پرواز می کند و می تابد. نوشتن از او، آن هم در وبلاگ، پرآفت است. دارم جلوی خودم را می گیرم. ترجیح می دهم کمی باسواد تر شوم، و بعد چیزهایی از آن در وبلاگم بنویسم، تا مجبور نشوم خودم را بنویسم.
ولی سرجمع گفت و گویی داشته م با مهدیِ عزیز در این باب. نوشته اش را بخوانید، نظر من هم اولّین نظر است. به نظرم بد نیست. متشکرم از اهمیتی که می دهید.
اگر دوباره اسیر دیوِ سستی نشوم، شاید از شناخت و فلسفه و دین بنویسم.
---
کیومرثِ عزیز یک مطلبِ بسیار خوب نوشته است. یکی از روزهای پر کشف و شهودِ زندگی اش را. حتماً ارزش خواندن را دارد. تنبلی نفرمایید!
---
زمان نوشته شدن، و فضایِ ذهنی من موقعِ نوشتنِ متن بالا – مینیمالیسم – و متن زیر – قسمتی از یک نوشته ام به نامِ "رمزها، رنگ ها، دیدارها" – بسیار متفاوت اند. این را خواهید دید. راستش نمی خواستم همین چند خطش را هم بنویسم، ولی گفتم اگر این هم نباشد، این پستِ وبلاگم خیلی از خودم دور خواهد بود.
این "آن" از آنِ من، شاعرانگی اش از آنِ شما...
---
ما روی آسمان، آسمان تمام سپید.
من چشم در چشم آفتاب،
پنجه ی آفتاب رو به روی من.
می درخشد.
جمعه 11 بهمن 87

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

رقصِ چاقو و شور زندگی!

خنده، مسلماً یک هدیه ی الهی است. به وضوح، خنده تو را از این "توی عمق زندگی" ای که در آن فرورفته ای، بیرون می آورد، می آوردت روی زمین، و انگیزه ای می شود که بروی کمی بالاتر از زمین... بالاتر از زندگی.
خنده بر می انگیزد. انگیزه می دهد که دوباره تلاش کنی. آن قدر دوست داشتنی هست که زندگی کنی تا بخندی... خلاقانه، متنوع، و همیشگی بخندی.
خنده را باید تحویل گرفت.
خدایا، مرسی که تحویلم گرفتی، و دوباره مرا آوردی روی زمین.
---
زندگیِ عجیبی است!
توی عمق زندگی هستی و می خواهی از دوستانت فرار کنی و بروی سراغ کتاب ها...
بعد ناگهان با یکی از رفقا، شروع می کنید به خندیدن به "رقص چاقو"، و این که هزار نفر نشسته اند چلق چلق دست می زنند و یکی آن وسط قر می دهد! و آی می خندی!
وبعد می آیی روی زمین. یکی از همان دوستانی که انگار می خواستی از او فرار کنی، ناخواسته، اتفاقی می آوردت روی زمین.
زندگیِ عجیبی است. هنوز برای من پر است از این "اتفاقی" ها.
---
وقتی که می خندی، این گزاره ی درستِ "این نیز بگذرد"، بدجوری حالت را می گیرد! نه؟!
---

محمدمهدی زرافشان گفت...
سلام! ما باید بدونیم تمامی دستورات سطح بندی داره و نمی شه یکی از این دستورات رو به کل جامعه تعمیم داد. مثلا گفتن که متقین احساس می کنن این دنیا زندانه و حال زندانی هم معلومه، اما حالا می شه اینو به همه گفت؟!باید سطح
خودمون رو پیدا کنیم.


مهدی، این رو درباره ی نوشته ی "خنده، رقصِ درون" من گفته بود.
مهدی جان، می گویی که سطوح متفاوت اند، و برای هریک دستوری وجود دارد...
درست می گویی، ولی این یک نوع نگاه است، که شاید بتوان با واژه ی "جزئی نگری" معرفی اش کرد. یک نوع نگاه دیگری هم هست، "کلی نگری" شاید، که موضوع را به طور ماهوی بررسی می کند. می کوشد آن را در همه ی سطوح – در همه ی ابعادی که همه ی ما می بینیم – بشناسد. و شاید خیلی هم "دستور" نمی دهد، چنین شناختی، خود در عاقل جماعت، دستور هم می سازد...
ضمناً، ترجیح می دهم نه خیلی از واژه ی دستور استفاده کنم، نه دستور بدهم، نه دستور بپذیرم! ترجیح می دهم تا جایی که می شود، سر و کارم با "گزاره ی درست" باشد و "عقل سلیم".
در هر حال، نتیجه یکی است، برادر.
ما فقط در چند حرف با هم فرق داریم... به اندازه ی "دستور" و "درست"!
ولی مهم این است، برادر، که نتیجه در هر حال یکی است. آرمانمان، غایتمان، یکی است.
و همین است که این قدر مهمّی!

بامداد دوشنبه 7 بهمن 87
ساعت 3:00

---
و او تمام هوش، تمام آرام،
و من تمام آسیمه سر.
و او تمام خویش،
و من چندان شکسته، جدا، پراکنده...
و من، فروریخته.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

توی عمق زندگی

دانشگاه، و امتحان هایش، بدجوری مرا کردند توی عمق زندگی. و این است که الآن دلم نمی آید بنویسم. آنتی تز این حرف در ذهنم این است که خوب، این هم تویی... قرار نیست هر وقت روی زمینی، یا بعضی وقت ها که بالاتری، بنویسی.

می شود از نقد دانشگاه نوشت. از این که عجب دروغ بزرگی است. از این که مادر دانشگاه های صنعتی کشور (!)، و قلب تپنده ی جنبش دانشجویی کشور، هیچ کدام از این دو نیست. حتی خیلی کم تر از این ها هم نیست. حتی در حد و اندازه های دبیرستانم هم نیست!
از این که اولین مشخصه ی یک جامعه ی درست را ندارد: نظم. از این که در آن استاد به جای آن که استادی کند و خدمت به بشریت، در موضع قدرت، تجارت می کند.
از این که 20 دانشجوی ممتاز مملکت را می دهند 12.75، آن هم در ادبیات! از این که نمی فهمی سیستم ورزش کردنش را... یکی، دو ترم سلاخی ات می کنند، تا 3 سال بعد را مثل خرس بخوری و بشوی یک مرد غیور ایرانی، که اگر شکم نداشته باشد مرد نیست! از این که حتی اگر همه ی دنیا شهادت بدهند که تو بیمارستان بودی و نمی توانستی درس بخوانی، و حتی اگر نمره های دیگرت هم آنقدر خوب باشند که نشان دهند نمی پیچانی، هنوز به تو به اندازه ی گوسفند احترام نمی گذارند. از این که هر استادی یک جوری به دانشجویانش نمره می دهد، و این خیلی حق ها را ضایع می کند.
از این که اساتید احترام نمی گذارند.
از این که اساتید بی سواد اند. بی اخلاق اند.
از این که بعضی هاشان، ظالم اند.
از این که تنبل اند.
و از این که نمی دانم حقوقشان، حقشان است، یا نه.
می شود از این نوشت که ما دانشجوها هم بلد نیستیم چگونه وضع را درست کنیم. از این که من برایم بیشتر مهم است که 12.75 ادبیات خودم را، بکنم حق خودم و 20 ام را بگیرم، تا این که ظالم جماعت را آدم کنم. من خیلی بلد نیستم از این ها بنویسم... هنوز ترم یکی ام و بیشتر استاد و در و دیوار دیده ام تا دانشجو...
می شود از این نوشت که این دانشگاه، هیچ چیزش عادلانه نیست. از این که نه استادش، استاد است؛ نه دانشجویش، دانشجو...

دو تا "جیغ نزنید لطفاً!":
مسلماً فقط پلی تکنیک این طور نیست. این وضع دانشگاه های کشور ماست. وضع رفقای دیگرم هم خیلی فرقی با من ندارد.
مسلماً همه ی اساتید این طور نیستند. تا حدیش هم به خاطر این است که این ترم استادهای بدی به تور من خورده بودند! استاد فیزیکم، گل بود، باسواد، محترم، و دوست داشتنی. استاد تفسیر نهج البلاغه ام همین طور... دکترای فلسفه داشت و چقدر درست نقد می کرد این حکومت مثلاً اسلامی ما را.

موضوع این است که من نمی خواهم از هیچ کدام از این ها بنویسم! می خواهم از این بنویسم که همه ی این ها باعث شده که چقدر توی عمق زندگی باشم، چقدر زیادی شهر باشم، و چقدر زیادی از خودم دور باشم. این که همه ی این ها باعث شده که این قدر آدم های به درد نخوری به تورم بخورند که نتوانم خودم را نقد کنم،
و از این که این دانشگاه این قدر بد است که... آدم به خودش مغرور می شود.
وای بر این آدم و وای بر این دانشگاه!
---
Slumdog Millionare را دیدم و چقدر چسبید. یکی از بهترین فیلم های زندگی ام... روایتش که شاهکار بود، جدا، شرقی بودنش جدا! آفرین. هر جایزه ای که برده، نوش جانش. البته، هنوز آواز گنجشک ها را ندیده ام... شاید دفعه ی دوم که می بینم، یک چیزی هم نوشتم.
---
او همتای سلطان صبح است. او بانوی آفتاب است.
و من چه کوچک... و او چه آرام، چه درست.
و من، دیدمش، و قد کشیدم.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

از شک ها، زنده ها، و انتخاب ها

خدایا، تا زمانی که بشر عقل خویش را به کار می گیرد، هنوز امیدی به جهان هست.
نیاید روزی که بشر تصمیم بگیرد مستی کند – نه این که مست "شود".
خدایا، شک های ما بایسته اند،
تا روزی که بشر شک می کند، امیدی به ایمان هست.

---
آفرین! آفرین! تو خوب فهمیده ای که دین "زنده" است. که علی، زنده است. و باید اگر شکری هست، آن را "زنده" به جا آورد. باید درک کرد که علی، برای ما چه آورده، و گفت: "علی، من از تو متشکرم."

طرف درباره ی تربیت صحبت می کرد - دکتر یه چیزی رحیمی؛ خیلی برایم اسمش مهم نبود، برای همین یادم نماند؛ ببخشید. نخست، به مساله ی تربیت دینی و هدایت می پرداخت، و خلاصه آن جایی بود که فیلسوف، بر نوک پنجه ایستاده، و سر بالای ابرها کرده... – هر چند که او چنان محکم سخن می گفت که لرزشِ بر نوکِ پنجه ایستادنش، به چشم نمی آمد.
سپس، بحث آمد کنار ما، و شد این جهانی، و شد تربیت و آموزش و پرورش و مدرسه.
مولف کتاب دینی ها جدید دبستان. نامشان را گذاشته "هدیه های آسمان" – و این مرد، به دروغ چنین نامی را نگذاشته...
می گفت (خلاصه می کنم، و نقل به مضمون):

"ما کوشش بسیار کردیم، تا آموزش و پرورش پذیرفت که "هدید های آسمان"، امتحان نمی خواهد. نگاه کنید، این بچه امتحان می خواهد؟
در کتاب، یک داستانی آمده از حضرت علی (ع) که برای سه کودک فقیر، غذا برده است. از بچه ها خواسته اند که درباره ی حضرت علی بنویسند. او نوشته:
(تا جایی که یادم می آید، نقل جمله به جمله. ببخشید، به متن برنامه دسترسی ندارم.)

"به حضرت علی گفتم: من از "تو" ممنونم.
ممنونم که "ما بچه ها" را دوست داری.
ممنونم به خاطر "خوراکی ها"...

حضرت علی، من
تو را خیلی دوست دارم. من تو را از خیلی هم بیشتر دوست دارم."

این بچه امتحان می خواهد؟ غایت تربیت دینی، این است که یک بچه به امامش بگوید "تو". این علی، جلوی او ایستاده است، زنده است، در نجف نخوابیده!"
خوشحالم از دیدن چنین گفت و گویی – برنامه ی "این شب ها"، نصفه شب، ساعت یازده، کانال یک. کم کم می توان برنامه ریخت و یک سری از برنامه های این صدا و سیما را مرتب دید. جالب تر این که، نمی دانم به این موضوع فکر شده یا اتفاقی پیش آمده، که مضمون برنامه کاملاً متناسب است با زمان پخشش.

شب، همیشه اوجِ نمودِ عقل من بوده.

---
خدایا، او انتخابش درست بوده، حالا هم کارش درست است! (او: همان دکتر رحیمیِ نوشته یِ قبل، کارشناس علوم تربیتی)
خدایا، ایران ما، الآن به مهندس مکانیک خوب بیشتر نیاز دارد یا کارشناس علوم تربیتی خوب؟
خدایا، امیدوارم انتخاب درست بوده باشد.
خدایا، انتخابم را درست بدار!

شب 29 دی، و بامداد 30 دیِ 1387

---
امتحانا تموم شد. خوب. اگه استادا لطف کنن و صرفاً حقم رو – و نه هیچ چیز دیگه ای! – بهم بدن، دانشجو ممتازیم ادامه پیدا می کنه... هر چند که چشمم آب نمی خوره. این جماعت نمی خوان بذارن من فیزیک بخونم!
برایتان متأسفم، اساتید گرامی دانشگاه. جامعه تان، بدجوری کثیف است... بدجوری. کافی است توی آینه نگاه کنید.
دلم برای معلم هایم لک زده...
موقع امتحانا چند تایی نوشته نوشته ام، کم کم پستشان می کنم. حواسم به نظرتتان بوده. متشکرم.

---

عشق می آید برد هوشِ دلِ فرزانه را/دزدِ دانا می کُشد اوّل چراغِ خانه را
عمراً!

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

یعنی امیدوار باشم؟

آن که عاشق شد، پنهانش داشت، و مرد، شهید مرده است.
گویا از گفته های جنابِ خداوندی است!

---
می بخشید رفقا. امتحان های دانشگاه در راه اند! تا حالا نگفتم این جا؟ من مکانیک می خوانم، پلی تکنیک (امیر کبیر). 87 ای. و هیچ میل ندارم ترم یکی مشروط بشم! فیزیکم رو خوندم، دوستش هم دارم، انشالله رواله! یاد گرفتم به ریاضی هم چندان امیدوار نباشم، هر قدر هم خونده باشم! نقشه کشی هم که خوب...می شه یه کاریش کرد. بقیه ش هم که عمومیه! این ترم 9 واحد عمومی دارم! فکر می کنم من رو با دانشجوهای الاهیات اشتباه گرفتند! :)
خلاصه این که، دو هفته ای هر روز نخواهم نوشت. اگر خدا رحم کرد و فرصتی شد، می نویسم.

موضوع این است که من خیلی بلد نیستم "مینیمال" بنویسم، حرف ها و روشم هم خیلی مینیمال شدنی نیست، و از این ها مهم تر این که معتقدم این جور نوشتن آفت دارد. به خاطر همین کم تر خواهم نوشت این دو هفته را.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

خنده، رقصِ درون

احساس گناه می کنم! زیرا امروز بسیار خندیده ام، و بسیار هم خندانده ام!
شانه های چپ و راستم مشغول بررسی ماجرا می شوند. (عمراً اگر من جرات چنین مرز بندی را داشته باشم!)
آشپزی می کنم؛ سوال که خوب می پزد، می شود این که:
چرا از این که "به من خوش بگذرد"، نه این که "زورکی خوش بگذرانم"، می هراسم؟
نمی توانم این بار خیلی از "ما" استفاده کنم و موضوع را اجتماعی کنم؛ چرا که این احساس در افراد درونی تر از آن است/بوده است که توانسته باشم خوب واکاوی اش کنم. (می خواستم بگویم این "خنده هراسی" می تواند عمدتاً آفت جامعه ی دین دار باشد، امّا می دانم که حرفم معتبر نیست، لااقل الآن)
و هم ارز سوال را می پزم، می شود این که:
چرا "بد گذشتن و پیوسته اندوهناک بودن" در نگاهم مقدّس می نمایند؟
نه جنابِ خدا.
این گزاره که "پیوسته اندوهناک باش. تو مقدّسی!" هر قدر می گذرد در نگاهم غلط تر می نماید.
چرا؟
جامعه مان به قدرِ کافی اندوهگین است؛ و می بینم که "خنده" جامعه مان را بهبود می بخشد. گویا جداً خنده خیلی وقت ها می شود دوای دردهایمان. (پس از خواندنِ تمام متن، لطفاً پانویسِ 1 را بخوانید. مربوط به این جاست!)
بخش متعادل کننده ام وارد ماجرا می شود.
اندوه هایمان، حاصل از درد و دغدغه اند؛ و خداوند داند که دغدغه آه که نیکوست! ولی موضوع این است:
اندوه، گویا، بروزِ این درد و دغدغه است، از این روست که اندوهناکی درستی دارد.
از دیگر سو، گاه خنده های ما پاک اند، و زیبا. آن قدر بلند، که می خوانمشان "رقصِ درون". نباید از این خنده، خوشی، رقص، ترسید. چنین هراسی، ترس از خود است.
و من آموخته ام، تجربی، و عینی، که نباید از خودم بهراسم. (خیلی شخصی: چون خدایم با من رفیق است. چاکریم، رفیق خدا!)
(علی قیدیِ عزیز، لطفاً "bro!" 1 را بخوان. شهابِ عزیز، تو هم 2 را.)
این می شود محصولم. خیلی ریاضی است، ببخشید.
خنده، می تواند بروزِ "دوای درد" باشد، از این رو نیکوست. اندوه، می تواند بروزِ "درد"، آن نیز هم.
هر دوشان که واقعی باشند، برایم می شوند "مقدّس". انسانی. راست. (و این همان چیزی است که عمراً این یوزارسیف ندارد!)
---

پانویس

1: خوبیِ نوشتن، حتیّ در مواردِ غیرِ ریاضی هم، این است که خودش کم کم مساله را حل می کند! مگر ریاضی و فیزیک جماعت را می توان بدونِ چرک نویس حل کرد؟! این هم عین همان! همه شان می شوند جنابِ "شناختِ بشری". دوستش دارم! این بخش "متعادل کننده" ام، که خیلی مدیونش هستم، عمدتاً موقع نوشتن، آن هم با خودکار روی کاغذ سفید خط دار، وارد ماجرا می شود.


---


کمی درباره ی وبلاگم، و وبلاگ نویسی:
دو انگیزه در کار بود.
اولی را در پانویسِ 1 گفتم: این که نوشتن به من یکی، لااقل، سر و سامان می دهد، و این همان چیزی است که همیشه می خواهم.
دومی، مربوط به ارتباط/تعامل م با اطرافیان است. (این اطرافیان عجب واژه ی عجیبی است! این جا می شود رفقا.) جمعی از این اطرافیان، که "برای هم مهم ایم"، می شوند رفقایم. به هر دلیلی.
حس می کنم من بدون نوشتن ام، ناقص ام. لااقل، اشتباه دیده و فهمیده می شوم، و این می شود پایه و اساس بد فهمی های ما از هم. حس می کنم این نوشتن، وبلاگ نویسی، من و رفقایم را رفیق تر می کند. دوستی مان را، درست تر می کند. اوّل می خواستم اسم وبلاگ را بگذارم "مکالمه"...
موضوعِ دومی، مربوط به این هر شب نوشتن است. و این پیوسته به روز کردن. (معادلِ خوبی برای آپدیت سراغ دارید؟)
بردیا، اولین اعتراض را وارد کرد، همین امشب، و وادارم کرد به موضوع فکر کنم. (Read bro 3, bro!)
نخستین آفتِ این زیاد نوشتن که به ذهنم می رسد، کم بودنِ کیفیت است. آدم که هر روز افکارِ ناب ندارد! و کیست که نخواهد پیوسته آن چه می نویسد، خوش فکری هایش باشد؟
به این همان اوّل ها پاسخ دادم. این گونه که من، زشت و زیبا، منم. ترجیح می دهم من باشم، تا هر برچسبی از من. راست.
آفتِ دیگر، شاید مربوط به ارتباط با شما باشد. این را بگویید. می شنوم.
مسلّماً برایم مهم اید.
(نخوانید!: ترجیح می دهم نگویم که به چه دقّتی "گفت و گو"ها را می خوانم!)


---

bro!:
1. علی قیدی: نخستین بار، این "رقصِ درون" موقع نوشتن درباره ی شما به ذهنم رسید. رک به "دوره"، ویژه نامه ی جشن فارغ التحصیلی دانشی های دوره ی 12. این یک تقدیر بزرگ بود!
2. شهاب: "آخدا"یت در ذهنم بازآیی شد! ایول!
3. بردیا: امشب از آن شب هایی است که خودم را مدیونت می دانم! تو خیلی رفیقی، خیلی!

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

هدیه اش بزرگ باشد!

امشب با کسی صحبت کردم، که تولدش بود.
و من، هدیه تولدش را به او دادم؛ یکی از باورهایم را.
و پیوسته در این اندیشه ام که اگر هم باورم درست باشد، هدیه دادنش درست است یا نه؟
گویا وجدان ما، اصیل ترین موجود است.

ما پیوسته در جست و جوی حقیقت ایم. این وجه اشتراکمان است.
هر یک به روش خویش.
این اشتراکمان پر رنگ می شود، و می شود سبب دوست داشتن. بشریت. برادری.
تا وقتی که به حقیقت می اندیشیم،
و به این می اندیشیم که دیگران هم به حقیقت می اندیشند،
جامعه مان، آرمانی است.


---

رک و پوست کنده، دردم می گیرد هر بار که غزه را می بینم.
و این دخترکی را که می گرید، در آتش و خون، رویِ "همه جا".
کسی منبع خبری معتبر سراغ دارد یا نه؟
از یک سو رسانه های خودمان: مرگ بر اسرائیل!
از یک سو می شنوم فلسطینی ها خونمان را که اهدا کرده ایم، پس فرستاده اند، چون شیعه ایم!
(هر چند که اگر این دومی درست باشد هم، باز من معتقدم این وسط غزه طرف مظلوم ماجراست)

---


خدایا، امشب تولد یکی است که من با او صحبت کردم.
هدیه اش بزرگ باشد!

پ.ن: یک "هدیه ی بزرگ"، در مقابل "یک مشت هدیه ی خرده ریز و کوچک" قرار می گیرد! اولی، نوع هدیه ی مورد علاقه ی من است!

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

در من ضرب شدی

حتی امیدواری ام هم، تجربی است. به این هم می گویند امید؟!
آگاهی ام، تجربی است.
خرده-ریز-بهتر-شدن-هایم، دیفرانسیل های پیشرفتم، جمع می شوند و بردارهای انتقال هر روزم را می سازند. delta Y هایم را.
محرم که می شود، در من ضرب می شوی.
و بردار انتقالم، به جای Integral dx می شود Integral e^x.dx.
نه، تو بیشتری. خیلی از نمایی بیشتری... x^x ای.
آن چه که می بینم، تجربه ام، delta Y است.
بگذار شرم نکنم، و بگویم، که داشتم کور می شدم... مترم داشت وارونه می شد. کم نمانده بود تا Y را Y- ببینم.
خودت رخ نمودی که دیدمت.
تو اصلاحاتی. تو بزرگی.
بینایم کردی. در من ضرب شدی. افزایش یافتم. افزایشم دادی.

و دریغا، من، پیوسته خود را تقسیم خواهم کرد...
پیوسته خود را تقسیم خواهم کرد...

تو بیشتری. تو از توابعِ متعالی هم، متعالی تری.
---
شرح و تفصیل:
ببخشید. می دونم خیلی ریاضی شد. دلم نمیاد توضیح بدم، ولی مجبورم.
نمی دونم کار درستی می کنم که توضیح می دم یا نه.
Delta Y، یعنی تغییراتِ کمّیتِ Y.
Integral (انتگرال) گرفتن از یه کمّیت، جمع کردنِ مقادیرِ ریزِ اون کمیّت ه. به این مقادیرِ ریز، می گیم دیفرانسیل، مثلِ dx.
توابعِ متعالی، توابعِ پیچیده تر از توابعِ معمول هستند، و عمدتاً مقادیرِ خیلی بزرگ تر از توابع معمولی رو می شه باهاشون تولید کرد. (سرنوشت بدی در انتظارِ کسیه که این وسط بخواد ایراد ریاضی بگیره و بگه همه شون این طوری نیستند!)
توابعِ نمایی هم مثلِ: 2 به توانِ x (^ علامت توانه، توی تایپ)
2^x

مهم اینه: این دو انتگرال رو مقایسه کنید:

delta Y = integral dx
delta Y = integral x^x.dx
حالا می فهمم که توضیح دادنم کار درستی نبود! یک تراژدی بود.
---
پیشنهاد:
این نوشته ی گلرخ رو بخونید، توی بلاگ 360 ش
http://360.yahoo.com/golrokhn : تهران، دی ماه 1387
بلاگش رو هم ببینید:
http://golrokhn.blogspot.com
هر دو دوست داشتنی اند. زبانش خیلی از من گویاتره. محتوا رو هم که اصلاً مقایسه نمی کنیم. :)

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

آن چه باید سنجید

باید ببینیم اون ور چه کسایی هستند. هر جایی، به هر روشی که عزاداری کردیم، برای چی بوده. ببینیم اصلی ترین صفت هایی که توی جمع دشمنان امام حسین می بینیم، چیه.
به نظر من، بی رحمی.
بی رحمی، زبونی، و پستی اون سپاه، بارزترین چیزیه که ما می بینیم...
امیرالمومنین می فرمایند که: دل هاتون رو به نرمی "عادت" بدید.
اون ها یه مشت غارتگر بودند. حتی جنگاور هم نبودند. برای اندیشه ای نمی جنگیدند. برای غارت می جنگیدند.


شهاب مرادی، عصر عاشورا، کانال دو، سجده گاه عرش


شهاب خان، خدا خیرت بده که فهمیدی باید چی رو ببینیم. باید چی رو بسنجیم، و چگونه به بهترین روشی که می شه، خودمون رو نقد کنیم. حیف شد که این آخریش بود.
مسئولان این عزاداری ها، چقدر به فکر مهربان تر کردن مردم هستند؟
خدایا، ما به مهربانی نیاز داریم. از این بی رحمی ها، به خودت پناه می آورم.
این جا مرثیه سرایی نباید کرد. به قدر کافی می بینیم: غزه... آفریقا... همین جا.
آمین.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

صادراتت چیست؟

[این محاسبه یعنی این که] باید ببینیم صادراتمون چیه... بعضی آدم ها صادراتشون
نفرته. تولید نفرت می کنند. بعضی ها به وضوح حسد می ورزند.

شهاب مرادی، ظهر تاسوعا، کانال دو، "سجده گاه عرش"

صادراتم چیست؟
---

مشکل دارم با این نوع عزاداری محرم. اساساً با "عزاداری" مشکل دارم. موضوع "اثر"یه که عزاداری باید بگذاره، و خداوند داناست که این عزاداری ها، اثری ندارند...
فعلاً اصل پر بسامد ذهنم، "نقد"ه، سنجش، یا محاسبه. به نظرم فعالیت هایی "درست" اند، که با نقد همراه باشند. چون "درست" برای من، یعنی راهگشا "به سوی درستی". درستی، خوبی،" انتقال"ه،"بردار"ه، "نقطه" نیست. (در این گفته، اسپینوزا هم با موافقه!)
باید ببینم توی عزاداری، ما چه جوری خودمون رو نقد می کنیم؟ ابزار نقد، توی عزاداری، چیه؟ سینه زدن، زنجیر زدن، نقد خوده؟!
نقد، اگر درست و محکم صورت بگیره، منجر به تصمیم درست می شه. آیا "دو ساعت پیوسته نوحه گوش کردن و سینه زدن" (نوحه = ذکر مصیبت)، ابزار نقد محکمیه؟ محکم تر از عقله؟
در نهایتِ خوش بینی، اگر این نوع عزاداری های رایج، به نقدی منجر بشن، باز با این سوال رو به روایم که:

اثر کدوم مانا تره؟ عقل، یا عزا؟

معتقدم که حجم گسترده ای از این عزاداری ها که من می بینم، اصولاً دور از نقد خوداند؛ حتی "دور کننده" از نقد خود اند.
---

روز های عجیبیه. من هیچ وقت هیئت برو نبودم. هیچ وقت هم توی عزاداری ای، اشک نریختم. الآن، به لطف شهاب مرادی، می فهمم که گویا این "اشک نریختن" من، به خاطر غلط بودنم نبوده...
الآن مفتخرم که بگم اشک ریختم. بعد از نقد خودم. بعد از "حس کردنِ" "حسین".
"حسین"، نه "عاشورا".

خیر ببینی شهاب خان. انشاالله از اینی که هستی، درست تر بشی. جامعه ی ما به مثل تو نیاز داره. چون برای تو، "دین" "زنده"ست.

نصفه شب، کانال دو.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

این جا منم، آن گونه که منم

I feel beloved.
"می بینم" که دستم را می گیرد. و می بینم که درست می گفت.
همیشه از او می خواستم که رخ بنماید.
انگار واژه های پر بسامد ذهن ما، حقیقتاً قالبی هستند که زیست ما در آن ها شکل می گیرد.
مدتی بود که "حقیقت" شده بود اصلم. انگاری "حقیقتیسم" = "اصالت حقیقت" من (!) - که "حقیقت" را هم می توانستم در آن تعریف کنم، تعریفی که بسیاری از قضیه ها و شرایط را توجیه می کرد – تنها دغدغه ی زیستم بود.
و حالا، پس از مدت بسیار، این را به یاد آورده ام، همین که زمانی "اصالت حقیقت" ی برایم وجود داشت، و زمانی همیشه نخستین زنگ ذهنم را "حقیقت" می زد.
و درستی این گفته اش را در می یابم که "خدا را از یاد بردند، پس خودشان را از یاد بردند (خدا خودشان را از یادشان برد؟)". به نظرم این "خود" ما، این "خود متعالی" ما، مفهومی ست که در ظرف واژگان "پر بسامد" ذهن ما تجلی می یابد. و انگار خود ما، با خود ما، با این واژگان سخن می گوید.
و ادامه ی گفته اش چه بود؟ "و خداوند آن ها را در روز قیامت از یاد خواهد برد"... اگر این "خداوند" در ظرف "اصول" ذهن ما (= واژگان پر بسامد، یا هر چه که می خواهی بنامش) تجلی می کند، این که ما را از یاد ببرد دقیقاً به چه معناست؟ بعید می دانم نوعی "قهر قهر!" باشد، یا نوعی "پشت کردن" و این که "من تو را نمی شناسم"... باید نمودهای گویاتری هم داشته باشد.
گاهی صلح می شود اصل زندگی مان. گاهی حقیقت. گاهی خرد. گاهی عشق. شاید بهتر باشد باز هم قضیه را شخصی ببینم و بگویم برای من این گونه بوده است. این مفهوم "متعالی" پیوسته جامه دیگر می کند، قالب عوض می کند. چرا این گونه است؟
من از این تغییر قالبش خوشنودم.
نخست این که:
حس می کنم این تفاوت ها در نگرش به او (آن؟)، سبب تعالی جامعه ی بشری است، و آرامش آن. (مسلماً از این که تعالی و آرامش را جدا کرده ام، منظوری دارم!) البته، نه به عنوان یک اصل آغازین، که به عنوان یک قضیه ی سازنده (یک عامل). اگر از آغاز نگاه ما آدمیان یکسان بود و تفاوتی نمی کرد، جامعه ی مان به کلی دیگر بود. نمی خواهم بگویم چگونه بود. می توان تصورش کرد.
ولی حالا که تفاوت نگاه داریم، این که این مفهوم در قالب های متفاوت در ذهن ما جاری می شود، سبب می شود ما نخست خود را نقد کنیم، و سپس به دیگران حقانیت بدهیم. و این سبب می شود آدمیان یک دیگر را دوست بدارند، و نسبت به هم دید خیر خواهانه پیدا کنند.


باید ببینم چه کرده ام که این گونه خود را از یاد برده بودم.
هی! وبلاگ که اتاق اعتراف نیست! منتظر چه هستید؟!


این که آدم بتواند خوب شوخی کند، و طنز بنویسد، جداً موهبت بزرگی ست! و این چیزی ست که الآن ندارمش رفقا. مرا ببخشید. به خاطر همین است که این قدر بد/تلخ شده است این نوشته ام، و بد تر از این، نوشته ی آغازینم.
این زشتی نوشته ها، شاید به خاطر پروتوتایپ (نمونه ی اولیه! خارجیش خیلی قشنگ تره!) بودن فرم نوشته هایم است. شاید چون در فرم های معمول، کاستی هایی دیده ام... می خواهم خلاق باشم، و می دانید که کار سختی ست. می کوشم بهتر شوم.
ما دوستیم... نه؟ "نا زیبایی" نباید دلیل بشود که یک دیگر را نخوانیم.
(ارباب خاندان عزیز! یک زمانی – آن موقع ها که می خواستم اسپرانتو یاد بگیرم - به من گفتی "بد"، "ناخوب" نیست. الان می بینم درست می گفتی! برای همین به جای "زشتی" گفتم "نا زیبایی".)


این جا "وجدان گاه" من است. نمی خواهم این جا دروغ بگویم، و به خودم برچسب بی خودی بزنم. نه برچسب دینی، نه نژادی، نه اخلاقی، و نه هر مرگ دیگری. این جا منم، آن گونه که منم.
رفقا، یک دیگر را آن گونه که هستند، دوست دارند.


PS. ای صمد! این "هر چیزی خوبش خوبه" رو بد جوری دوست داشتم. ایول.

دوشنبه 16 دی 87،
4 بعد از ظهر،
8 محرم، یک روز مانده به تاسوعا، بعد از دیدن "نجوای عاشورایی" مجید مجیدی،
صدا گرفته، سرماخورده!

باید نوشت

حس می کنم دارم دوباره بزرگ می شوم، و از این موضوع خوشحالم.
انگار ما فقط بعضی وقت ها "حس می کنیم" داریم "بزرگ می شویم"، رشد می کنیم... تغییر می کنیم. نمی دانم کوشش سودمندی ست که بشناسیم این "حسِ بزرگ شدن" در اثر کدام "محسوسات" پیش می آید، یا نه...
می گویم "دوباره"، چون قبلاً هم چنین حسی داشته ام. این گونه است:
یکی به تو می گوید غلطی. این "یکی" هر محسوسی می تواند باشد، از رفیق رفقا بگیر تا غریبه های توی خیابان. این "غلطی" هم گویا خیلی روش اش مهم نیست، مهم اثری است که می گذارد، و آن "خود انتقادی" ست. این جا دیگر موضوع شخصی می شود، مجبورم بگویم "من" این گونه ام که اول اول، به اندازه dt می بینم طرف در نگاه اول چقدر محق است، اگر کمی "نا بر حقی" در او ببینم، یا احساس ناخوشایندی که در خودم ایجاد می شود از یک مقدار بحرانی ای بیشتر باشد، جبهه می گیرم، و با طرف مقابله می کنم.
این جاست که شانه ی راست وارد می شود! آرام تر که می شوم، شروع می کنم به نقد خودم. از همان موضوع شروع می کنم، ولی عمدتاً این موقعیت ها کمی تحلیلشان پیچیده می شود، و مجبور می شوم هی پیش تر و پیش تر بروم، تا برسم به یک تعداد اصول. و این جاست که وجدان وارد می شود!
و این همانی است که به آن می گویم بزرگ شدن، و از آن خوشحال می شوم... یک نگاه گسترده، و انگار "حکیمانه" به خودت می کنی، درستی و غلطی ات را می سنجی (می دانم جمله ی بدی ست... شاید بهتر باشد بگویم "با هر معیاری که می دانی، می سنجی...")، و بعد هی می کوشی درست تر شوی. و این جا دیگر، این قدر پیش رفته ای که اصلاً فکر نمی کنی کسی که نقدت کرد، بر حق بود یا نه.... از آن گذشته ای، و فراتر رفته ای.
شاید بسیاری از کوشش های ما در این بحث هامان، و نقد و پاسخ ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" ماست. و نتیجه ی منطقی این است که بگویم بسیار بهتر است در این شرایط، از بحث گذر کنیم، و خودمان را بسنجیم.
حس می کنیم حقیر بوده ام؛ و بسیاری از کوشش هایم در جدال ها و بحث ها، برآمده از غرور "خود درست بینی" بوده. و به نظرم منطقی است که این حس، حاصل همین "حس بزرگ شدن" باشد... شاید همیشه بزرگ می شویم، ولی فقط بعضی وقت هاست که آن را حس می کنیم، و آن وقت ها حس می کنیم "بزرگ تر" شده ایم، یعنی خودمان را نقد کرده ایم و فهمیده ایم که "خرد تر" بوده ایم، یا "نابخرد تر".
و این حس، حس مغتنمی است. دوباره موضوع شخصی می شود، و باید بگویم "من" به طور شگفت زده و مبهوت می شوم از این که هنوز خدا نگاهم می کند، و برایش مهم ام... و تصمیم می گیرم از آن کثافتی که بوده ام، بهتر شوم.
ناگهان حس می کنی تنها نیستی.
و وقتی که حس می کنی تنهایی، این که ناگهان حس کنی تنها نیستی، خیلی می چسبد.
البته، این که همیشه حس بکنی داری بزرگ می شوی هم حس خوبی نیست! چون مترادف است با این که همیشه حس کنی غلطی... و آن وقت به اندازه ی این "یوزارسیف"، رقت آور (معادل فارسی Pathetic چیست؟) می شوی! بدون شک پیامبران جناب خداوند، این گونه نبوده اند!
تمام.

حس می کنیم بدجوری دوران "رکودم" را می گذارنم... یک فترت واقعی. همیشه این وقت ها نوشتن کمکم کرده است، انگار این "من" پیچیده را کمی مرتب و منظم تر کند، و قابل فهم تر. انگار می توانم با نوشتن، کمی این آشوب را مدل کنم. و از این موضوع خوشحالم می شوم، از این "کوشش".
گرچه وصالش نه به کوشش دهند/ آن قدر ای دل که توانی بکوش
همه ی کوشندگان نمی رسند، ولی فقط کوشندگان می رسند.
این که دوباره، پس از پنج، شش سال، تصمیم گرفته ام وبلاگ بنویسم، برای این است که حس می کنم این نوشتن برایم مفید است. حس می کنم بسیاری از اوقات "بد" خواهم نوشت، و از این موضوع می ترسم... ولی آدم جماعت، با همه ی درستی ها و غلطی هایش آدم است... و دارم می پذیرم که "آدم" باشم. کدام درست است: این که همیشه درستی هایت را بنمایانی، یا این که خودت را؟
دارم می پذیرم آدم باشم، چون به خدایی امید دارم که کمک کند بپرم.
(کیو، رفیق، آدم بزرگ شده ام... نه؟ عجیب است.)
نه برادر، هنوز خدا زنده است. چرا سعی کنم این قدر خودم را به همه چیز "عادت کرده" نشان بدهم که بگویم خدا مرده است؟ نه، فکر می کنم این طور به خودم دروغ می گویم. هر چقدر هم که کثافتم، ولی هنوز هم می بینمش. و این خدایی که من می بینم، گویا خوب است...
خدایا، تو موجود عجیبی هستی. مغروری (می دانم عربی اش کبر است، و غرور یعنی فریب، ولی هنوز کبر مفهومی در ذهنم را تداعی نمی کند – makes no sense) ، و اذیت می کنی، و از تو می ترسم، و به تو امیدوارم. خدایا، من و تو با هم خیلی رازها داریم...
چرا هنوز جرئت می کنم خودم را به دست تو بسپارم؟! و بگویم آن کن که خود دانی؟

15 دی 87،
10 شب،
گلودرد...